بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات


بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ
بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین زندگی زنده‌تر کن مرا
درین فصل فرخ ز نو تا کهن
ز تاریخ دهقان سرایم سخن
گزارنده دهقان چنین درنوشت
که اول شب ازماه اردی بهشت
سکندر به تاریکی آورد رای
که خاطر ز تاریکی آید بجای
نبینی کزین قفل زرین کلید
به تاریکی آرند جوهر پدید
کسی کاب حیوان کند جای خویش
سزد گر حجابی برآرد ز پیش
نشینندهٔ حوضهٔ آبگیر
ز نیلی حجابی ندارد گزیر
سکندر چو آهنگ ظلمات کرد
عنایت به ترک مهمات کرد
عنان کرد سوی سیاهی رها
نهان شد چو مه در دم اژدها
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو
شتابنده خنگی که در زیر داشت
بدو داد کو زهره شیر داشت
بدان تا بدان ترکتازی کند
سوی آب‌خور چاره سازی کند
یکی گوهرش داد کاندر مغاک
به آب آزمودن شدی تابناک
بدو گفت کاین راه را پیش و پس
تویی پیش‌رو نیست پیش از تو کس
جریده به هرسو عنان تاز کن
به هشیار مغزی نظر باز کن
کجا آب حیوان برآرد فروغ
که رخشنده گوهر نگوید دروغ
بخور چون تو خوردی به نیک اختری
نشان ده مرا تا ز من برخوری
به فرمان او خضر خضرا خرام
به آهنگ پیشینه برداشت گام
ز هنجار لشگر به یک سو فتاد
نظرها به همت ز هر سو گشاد
چو بسیار جست آب را در نهفت
نمی شد لب تشنه با آب جفت
فروزنده گوهر ز دستش بتافت
فرو دید خضر آنچه می جست یافت
پدید آمد آن چشمهٔ سیم رنگ
چو سیمی که پالاید از ناف سنگ
نه چشمه که آن زین سخن دور بود
وگر بود هم چشمهٔ نور بود
ستاره چگونه بود صبحگاه
چنان بود اگر صبح باشد پگاه
به شب ماه ناکاسته چون بود
چنان بود اگر مه به افزون بود
ز جنبش نبد یک دم آرام گیر
چو سیماب بردست مفلوج پیر
ندانم که از پاکی پیکرش
چو مانندگی سازم از جوهرش
نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب
هم آتش توان خواند یعنی هم آب
چو با چشمهٔ خضر آشنائی گرفت
بدو چشم او روشنایی گرفت
فرود آمد و جامه برکند چست
سر و تن بدان چشمهٔ پاک شست
وزو خورد چندانکه بر کار شد
حیات ابد را سزاوار شد
همان خنگ را شست و سیراب کرد
می ناب در نقرهٔ ناب کرد
نشست از بر خنگ صحرا نورد
همی داشت دیده بدان آب خورد
که تا چون شه آید به فرخنگی
بگوید که هان چشمهٔ زندگی
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید
شد آن چشمه از چشم او ناپدید
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشمه ماند تهی
ز محرومی او نه از خشم او
نهان گشت چون چشمه از چشم او
در این داستان رومیان کهن
به نوعی دگر گفته‌اند این سخن
که الیاس با خضر همراه بود
در آن چشمه کو بر گذرگاه بود
چوبا یکدگر هم درود آمدند
بدان آب چشمه فرود آمدند
گشادند سفره بران چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار
بران نان کو بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود
ز دست یکی زان دو فرخ همال
درافتاد ماهی در آب زلال
بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد به چنگ
چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود
پژوهنده را فال فرخنده بود
بدانست کان چشمهٔ جان فرای
به آب حیات آمدش رهنمای
بخورد آب حیوان به فرخندگی
بقای ابد یافت در زندگی
همان یار خود را خبردار کرد
که او نیز خورد آب ازان آب خورد
شگفتی نشد کاب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور
شگفتی در آن ماهی مرده بود
که بر چشمهٔ زندگی ره نمود
ز ماهی و آن آب گوهر فشان
دگر داد تاریخ تازی نشان
که بود آب حیوان دگر جایگاه
مجوسی و رومی غلط کرد راه
گر آبیست روشن در این تیره خاک
غلط کردن آبخوردش چه باک
چو الیاس و خضر آب‌خور یافتند
از آن تشنگان روی برتافتند
ز شادابی کام آن سرگذشت
یکی شد به دریا یکی شد به دشت
ز یک چشمه رویا شده دانه شان
دو چشمه شده آسیا خانه شان
سکندر به امید آب حیات
همی کرد در رنج و سختی ثبات
سر خویش را سبزی از چشمه جست
که سیراب‌تر سبزی از چشمه رست
چهل روز در جستن چشمه راند
بر او سایه نفکند و در سایه ماند
مگر کرمیی در دل تنگ داشت
که بر چشمه و سایه آهنگ داشت
ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور
ولی کم بود چشمه از سایه دور
اگر چشمه با سایه بودی صواب
کجا سایه با چشمهٔ آفتاب
چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار
چرا زیرسایه شدآن چشمه سار
بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد
کزان هست شوریده زین هست سرد
فرو ماند خسرو در آن سایگاه
چو سایه شده روز بر وی سیاه
به امید آن کاب حیوان خورد
که هر کس که بینی غم جان خورد
از آن ره که او عمر پرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت
در آن غم که تدبیر چون آورد
کز آن سایه خود را برون آورد
سروشی در آن راهش آمد به پیش
بمالید بر دست او دست خویش
جهان گفت یکسر گرفتی تمام
نئی سیر مغز از هوسهای خام
بدو داد سنگی کم از یک پشیز
که این سنگرا دار با خود عزیز
در آن کوش از این خانهٔ سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست
همانا کز آشوب چندین هوس
به هم سنگ او سیر گردی و بس
ستد سنگ ازو شهریار جهان
سپارندهٔ سنگ از او شد نهان
شتابنده می شد در آن تیرگی
خطر در دل و در نظر خیرگی
یکی هاتف از گوشه آواز داد
که روزی به هر کس خطی باز داد
سکندر که جست آب حیوان ندید
نجسته به خضر آب حیوان رسید
سکندر به تاریکی آرد شتاب
ره روشنی خضر یابد بر اب
به حلوا پزی صد کس آتش کند
به حلوا دهان را یکی خوش کند
دگر هاتفی گفت کای اهل روم
فروزنده ریگیست این ریگ بوم
پشیمان شود هر که بردارش
پشیمان‌تر آنکس که بگذاردش
ازان هر کس افکند در رخت خویش
به اندازهٔ طالع و بخت خویش
شگفتی بسی دید شه در نهفت
که نتوان ازان ده یکی باز گفت
حدیث سرافیل و آوای صور
نگفتم که ده میشد از راه دور
چو گوینده دیگر آن کان گشاد
اساسی دگر باره نتوان نهاد
چو با چشمه شه آشنائی نیافت
سوی چشمهٔ روشنایی شتافت
سپه نیز بر حکم فرمان شاه
به باز آمدن برگرفتند راه
همان پویه در راه نوشد که بود
همان مادیان پیشرو شد که بود
چهل روز دیگر چو رفت از شمار
پدید آمد آن تیرگی را کنار
برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب
دوید از پس آنچه روزی نبود
چو روزی نباشد دویدن چه سود
به دنبال روزی چه باید دوید
تو بنشین که خود روزی آید پدید
یکی تخم کارد یکی بدرود
همایون کسی کاین سخن بشنود
نشاید همه کشتن از بهر خویش
که روزی خورانند از اندازه بیش
ز باغی که پیشینگان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند
چو کشته شد از بهر ما چند چیز
ز بهر کسان ما بکاریم نیز
چو در کشت و کار جهان بنگریم
همه ده کشاورز یکدیگریم

بخش ۶۱ - بیرون آمدن اسکندر از ظلمات


بیا ساقی آن می‌که او دلکشست
به من ده که می در جوانی خوشست
مگر چون بدان می دهان تر کنم
بدو بخت خود را جوان‌تر کنم
چو بیداری بخت شد رهنمون
ز تاریکی آمد سکندر برون
چنان رهبری کردش آن مادیان
که نامد چپ و راستی در میان
بر آن خط که روز نخستین گذشت
چو پرگار بود آخرش بازگشت
چو اقبال شد شاه را کارساز
به روشن جهان ره برون برد باز
سوی لشگر آمد عنان تافته
مرادی طلب کرده نایافته
نیفتاد از ان تاب در تافتن
که روزی به قسمت توان یافتن
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد
که در راه حیوان چو حیوان نمرد
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکم‌تر اندوهی اندر هراس
برهنه ز صحرا به صحرا شدن
به از غرقه در آب دریا شدن
برنجد سر از درد سرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
بسی کار کز کار مشکل‌تر است
تن آسان کسی کو قوی دل‌تر است
چو دیدند لشگر ره آورد خویش
نهادند سنگ ره آورد پیش
همه سنگها سرخ یاقوت بود
کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل به درد
یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت
پشمیان‌تر آنکس که خود برنداشت
چو آسود روزی دو شاه از شتاب
ستد داد دیرینه از خورد و خواب
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد
که پنهان بدو آن فرشته سپرد
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگین فزون بود بار
ز مثقال بیش آمد از من گذشت
بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
به صد مرد گپانی افراختند
درو سنگ و هم‌سنگش انداختند
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت
که این سنگ را خاک سازید جفت
کفی خاک با او چو کردند یار
به هم سنگیش راست آمد عیار
شه آگاه شد زان نمودار نغز
که خاکست و خاکش کند سیر مغز
یکی روز با خاصگان سپاه
چو مینو یکی مجلس آراست شاه
کمر بر کلاه فریدون کشید
سر تخت بر تاج گردون کشید
غلامان زرین کمر گرد تخت
چو سیمین ستون گرد زرین درخت
همه تاجداران روی زمین
در آن پایه چون سایه زانو نشین
ز هر شیوه‌ای کان بود دلپذیر
سخن می‌شد از گردش چرخ پیر
ز تاریکی و آب حیوان بسی
سخن در سخن می‌شد از هر کسی
که گر زیر تاریکی آن آب هست
شتابنده را چون نیاید بدست
وگر نیست آن آب در تیره خاک
چرا نامش از نامها نیست پاک
درین باره میشد سخنهای نغز
کزو روشنائی درآید به مغز
ز پیران آن مرز بیگانه بوم
چنین گفت پیری به دارای روم
که شاه جهانگیر آفاق گرد
که چون آسمان شد ولایت نورد
گر از بهر آن جوید آب حیات
که از پنجهٔ مرگ یابد نجات
در این بوم شهریست آباد و بس
که هرگز نمیرد در او هیچکس
کشیده در آن شهر کوهی بلند
شده مردم شهر ازو شهر بند
بهر مدتی بانگی آید ز کوه
که آید نیوشنده را زان شکوه
بخواند ز مردم یکی را به نام
که خیز ای فلان سوی بالا خرام
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر
نگردد یکی لحظه آرام گیر
ز پستی کند سوی بالا شتاب
بپرسندگان زو نیاید جواب
پس کوه خارا شود ناپدید
کس این بند را می‌نداند کلید
گر از مرگ خواهد تن شه امان
بدان شهر باید شدن بی‌گمان
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ
فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ
به کار آزمائی دلش تیز شد
در آن عزم رایش سبک خیز شد
بفرمود کز زیرکان سپاه
تنی چند را سر درآید به راه
در آن منزل آرامگاه آورند
سخن را درستی به شاه آورند
به اندرزشان گفت از آواز کوه
نباید که جنبد کسی زین گروه
اگر نام پیدا کند یا نشان
بران گفته گردند دامن فشان
مگر چون شود راه پاسخ دراز
برون آید از زیر آن پرده راز
نصیحت پذیران به اندرز شاه
سوی شهر پوشیده جستند راه
در آن شهر با فرخی تاختند
به جایی‌خوش آرامگه ساختند
خبرهای شهر آشکار و نهفت
چنان بود کان پیر پیشینه گفت
به هر وقتی آوازی از کوهسار
رسیدی به نام یکی زان دیار
نیوشنده چون نام خود یافتی
به رغبت سوی کوه بشتافتی
چنان در دویدن شدی ناصبور
کزان ره نگشتی به شمشیر دور
رقیبان شه چارها ساختند
نواهای آن پرده نشناختند
چو گردون گردنده لختی بگشت
فلک منزلی چند راه در نوشت
ز پیکان شه گردش روزگار
یکی را به رفتن شد آموزگار
از آن راز جویان پنهان پژوه
یکی را به خود خواند هاتف ز کوه
به تک خاست آنکس که بشنید نام
سوی هاتف کوه شد شادکام
گرفتند یاران زمامش به چنگ
که در پویه بنمای لختی درنگ
نباید که پوینده شیدا شود
مگر راز این پرده پیدا شود
شتابنده را زان نمی‌داشت سود
فغان می‌زد و طیرگی می‌نمود
نمی‌گفت چیزی که آید به کار
به رفتن شده چون فلک بی‌قرار
رهانید خود را به صد زرق و زور
شد آواره ز ایشان چو پرنده مور
بماندند یاران ازو در شگفت
وزو هر کسی عبرتی برگرفت
که زیرکتر ما در این ترکتاز
نگر چون شد از ما و نگشاد راز
براین نیز چون مدتی در گذشت
بتابید خورشید بر کوه و دشت
به یاری دگر نیز نوبت رسید
شد او نیز در نوبتی ناپدید
قدر مایه مردم که ماندند باز
نخواندند یک حرف ازان لوح راز
هراسنده گشتند از آن داوری
که کس را نکرد آسمان یاوری
ز بی‌راهی خود به راه آمدند
وز آن شهر نزدیک شاه آمدند
نمودند حالت که از ما بسی
سوی کوه شد باز نامد کسی
نه هنگام رفتن درنگی نمود
نه امید باز آمدن نیز بود
ندانیم کاواز آن پرده چیست
نوازنده ساز آن پرده کیست
چو ما راه آن پره نشناختیم
از آن پرده اینک برون تاختیم
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز
نیامد یکی بانگ از آن کوه باز
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه
گرفتیم دشت آمدیم این گروه
چنین است خود گنبد تیز گشت
گهی کوه گیرند ازو گاه دشت
سکندر چو راز رقیبان شنید
رهی دید باز آمدش ناپدید
بدان راهش آنگه نیاز آمدی
کزو یک تن رفته باز آمدی
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند
که عنوان آن نامه را کس نخواند
خبر داشت کان رفتن ناگهان
کسی راست کو را سر آید جهان
مثل زد که هر کس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد
چو با گور گیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور
گه تیر خوردن عقاب دلیر
به پر خود آید ز بالا به زیر

بخش ۶۲ - باز آمدن اسکندر به روم


بیا ساقی آن باده بردار زود
که بی باده شادی نشاید نمود
به یک جرعه زان باده یاریم ده
ز چنگ اجل رستگاریم ده
مژه تا به‌هم بر زنی روزگار
به صد نیک و بد باشد آموزگار
سری را کند بر زمین پای بند
سری را برآرد به چرخ بلند
درآرد ز منظر یکی را به چاه
برآرد ز ماهی یکی را به ماه
کند هر زمان چند بازی بسیچ
سرانجام بازیش هیچست هیچ
از این توسنی به که باشیم رام
که سیلی خورد مرکب بد لگام
چو تازی فرس بدلگامی کند
خر مصریان را گرامی کند
جهان در جهان خلق بسیار دید
رمید از همه با کسی نارمید
جهان آن کسی راست کاندر جهان
شود آگه از کار کارآگهان
گزارش چنین شد درین کارآگاه
که چون زد در آن غار شه بارگاه
بسی گنج در کار آن غار کرد
وزان غار شهری چو بلغار کرد
ز بلغار فرخ درآمد به روس
براراست آن مرز را چون عروس
وز آنجا درآمد به دریای روم
برون برد کشتی به آباد بوم
بزرگان روم آگهی یافتند
سوی رایت شاه بشتافتند
به شکرانه جان را کشیدند پیش
چو دیدند روی خداوند خویش
همه خاک روم از ره آورد شاه
برافروخت چون شب به رخشنده ماه
چو یاقوت شد روی هر جوهری
ز یاقوت ظلمات اسکندری
در آرایش آمد همه روی شهر
زمین یافت از گنج پوشیده بهر
بهشتی ز هر قصری انگیختند
زر و سیم را بر زمین ریختند
شکستند قفل در گنج را
جهان قفل بر زد در رنج را
به برج خود آمد فروزنده ماه
بسر بر چو خورشید چینی کلاه
شه از روم شد با زمین خویش بود
به روم آمد از آسمان بیش بود
چو آبی که ابرش به بالا برد
به باز آمدن در به دریا برد
نشست از بر تخت یونان به ناز
برآسود ازان رنج و راه دراز
ز دل دامن هفت کشور گذاشت
به هر کشوری نایبی برگماشت
ملوک طوایف به فرمان او
کمر بسته بر عهد و پیمان او
به تشریف او سرفراز آمدند
سوی کشور خویش باز آمدند
جداگانه هرکس به کبر و کشی
برآورده گردن به گردن کشی
کسی گردن خود کسی را نداد
به خود هر کسی گردنی برگشاد
به یاد سکندر گرفتند جام
جز او هیچکس را نبردند نام
چو شه باز بر تخت یونان رسید
بدو داد گنج سعادت کلید
ز دانش بسی مایها ساز کرد
در حکمت ایزدی باز کرد
چو فرمان رسیدش به پیغمبری
نپیچید گردن ز فرمانبری
دگر باره زاد سفر برگرفت
حساب جهان گشتن از سر گرفت
دو نوبت جهان را جهاندار گشت
یکی شهر و کشور یکی کوه و دشت
بدین نوبت آن بود کاباد بوم
همه یک به یک دید و آمد به روم
دگر نوبت آن شد که بی‌راه و راه
روان کرد رایت چو خورشید و ماه
چو زین بزمگه باز پرداختم
شکر ریز بزمی دگر ساختم
سخنهای بزمی درین نیم درج
بسی کردم از بکر اندیشه خرج
گر آن در که یک یک در او بسته‌ام
بهر مطلعی باز پیوسته‌ام
به یک جای در رشته آرند باز
پر از در شود رشتهٔ عقد ساز
جداگانه فهرست هر پیکری
ز قانون حکمت بود دفتری
همان ساقیان و گزارشگران
که بر هم نشاندم کران تا کران
نشیننده هر یک ز روی قیاس
چو بر گنج گوهر نگهبان پاس
که داند چنین نقشی انگیختن
بدین دلبری رنگی آمیختن
چنان بستم ابریشم ساز او
که از زهره خوشتر شد آواز او
به جائی که ناراستی یافتم
بر او زیور راستی بافتم
سخن کان نه بر راستی ره برد
بود خوار اگر پایه بر مه برد
کجا پیش پیرای پیر کهن
غلط رانده بود از درستی سخن
غلط گفته را تازه کردم طراز
بدین عذر وا گفتم آن گفته باز
چو شد نیمه‌ای ز این بنا مهره بست
مرا نیمهٔ عالم آمد به دست
دگر نیمه را گر بود روزگار
چنان گویم از طبع آموزگار
که خواننده را سر برآرد ز خواب
به رقص آورد ماهیان را در آب
زمانه گرم داد خواهد امان
چنین آمد اندیشه را در گمان
که در باغ این نقش رومی نورد
گل سرخ رویانم از خاک زرد
کنم گنجی از سفته طبع پر
چو فیروزه فیروز و دری چو در
ز هر باغی آرم گلی نغز بوی
ز هر گل گلابی درآرم به جوی
گر اقبال شه باشدم دستگیر
سخن زود گردد گزارش پذیر

بخش ۶۳ - در ستایش اتابک نصرةالدین


بیا ساقی آن جام روشن چو ماه
به من ده به یاد زمین بوس شاه
که تا مهد بر پشت پروین کشم
به یاد شه آن جام زرین کشم
ولایت ستان شاه گینی پناه
فریدون کمر بلکه خاقان کلاه
ملک نصرةالدین که از داد او
خورد هر کسی باده بر یاد او
چو در دانش ودین سرافراز گشت
همه دانش و دین بدو بازگشت
سپهریست کاختر برو تافتست
محیطی که تاج از گهر یافتست
چو دریای ثالث نمط شویخاک
ز ثالث ثلاثه جهان شسته پاک
چو سیارهٔ مشتری سر بلند
نظرهای او یک به یک سودمند
به تربیع و تثلیث گوهرفشان
مربع نشین و مثلث نشان
ز سرسبزی او جهان شاد خوار
جهان را ز چندین ملک یادگار
ستاره که بر چرخ ساید سرش
زده سکه عبده بر درش
جهان را به نیروی شاهنشهی
ز فرهنگ پر کرده و ز غم تهی
به بزم آفتابیست افروخته
به رزم اژدهائی جهان سوخته
ز روشن روانی که دارد چو آب
به دو چشم روشن شد است آفتاب
چو شمشیرش آهنگ خون آرد
ز سنگ آب و آتش برون آرد
چو تیر از کمان کمین افکند
سر آسمان بر زمین افکند
فرنگ فلسطین و رهبان روم
پذیرای فرمان مهرش چو موم
چو دیدم که بر تخت فیروزمند
به سرسبزی بخت شد سربلند
نثاری نبودم سزاوار او
که ریزم بر اورنگ شهوار او
هم از آب حیوان اسکندری
زلالی چنین ساختم گوهری
چو از ساختن باز پرداختم
به درگاه او پیشکش ساختم
سپردم نگین چنین گوهری
ز اسکندری هم به اسکندری
بقا باد شه را به نیروی بخت
بدو یاد سرسبزی تاج و تخت
چنین بلبلی در گلستان او
مبارک نفس باد بر جان او
زهی تاجداری که تاج سپهر
سریر تو را سر برآرد به مهر
توئی در جهان شاه بیدار بخت
تو را دید دولت سزاوار تخت
ندارد ز گیتی کس این دستگاه
که نزلی فرستد سزاوار شاه
ازین گوزه گل گر آبی چکید
در آن ژرف دریا کی آید پدید
نم چشمه کز سنگ خارا رسد
چو اندک بود کی به دریا رسد
نظامی که خود را غلام تو کرد
سخن را گزارش به نام تو کرد
همان پیش تخت تو مهمان کشید
که آن مور پیش سلیمان کشید
مبین رنگ طاوس و پرواز او
که چون گربه زشت امد آواز او
بدان بلبل خرد بین کز نوا
فرود آورد مرغ را از هوا
من آن بلبلم کز ارم تاختم
به باغ تو آرامگه ساختم
نوائی سرایم در ایام تو
که ماند درو سالها نام تو
به نام تو زان کردم این نامه را
که زرین کند نقش تو خامه را
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست
ببخشی تو بی‌آنکه خواهد کسی
خزینه فراوان و خلعت بسی
گر این نامه را من به زر گفتمی
به عمری کجا گوهری سفتمی
همانا که عشقم براین کار داشت
چو من کم زنان عشق بسیار داشت
مرا داد توفیق گفتن خدای
ترا باد تأیید و فرهنگ و رای
از آن بیشتر کاوری در ضمیر
ولایت ستان باش و آفاق گیر
زمان تا زمان از سپهر بلند
به فتح دگر باش فیروزمند
جهان پیش خورد جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد

بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده


ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه چیز
ای برآرنده سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند
آفریننده خزاین جود
مبدع و آفریدگار وجود
سازمند از تو گشته کار همه
ای همه و آفریدگار همه
هستی و نیست مثل و مانندت
عاقلان جز چنین ندانندت
روشنی پیش اهل بینائی
نه به صورت به صورت آرائی
به حیاتست زنده موجودات
زنده لیک از وجود تست حیات
ای جهان را ز هیچ سازنده
هم نوا بخش و هم نوازنده
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخر انجامست
اول الاولین به پیش شمار
و آخرالاخرین به آخر کار
هست بود همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال
تو نزادی و آن دیگر زادند
تو خدائی و آن دیگر بادند
به یک اندیشه راه بنمائی
به یکی نکته کار بگشائی
وانکه نااهل سجده شد سر او
قفل بر قفل بسته شد در او
تو دهی صبح را شب افروزی
روز را مرغ و مرغ را روزی
تو سپردی به آفتاب و به ماه
دو سرا پرده سپید و سیاه
روز و شب سالکان راه تواند
سفته گوشان بارگاه تواند
جز به حکم تو نیک و بد نکنند
هیچ کاری به حکم خود نکنند
تو بر افروختی درون دماغ
خردی تابناکتر ز چراغ
با همه زیرکی که در خردست
بی‌خودست از تو و به جای خودست
چون خرد در ره تو پی گردد
گرد این کار و هم کی گردد
جان که او جوهرست و در تن ماست
کس نداند که جای او به کجاست
تو که جوهر نیی نداری جای
چون رسد در تو وهم شیفته رای
ره نمائی و رهنمایت نه
همه جائی و هیچ جایت نه
ما که جزئی ز سبع گردونیم
با تو بیرون هفت بیرونیم
عقل کلی که از تو یافته راه
هم ز هیبت نکرده در تو نگاه
ای ز روز سپید تا شب داج
به مددهای فیض تو محتاج
حال گردان توئی بهر سانی
نیست کس جز تو حال گردانی
تا نخواهی تو نیک و بد نبود
هستی کس به ذات خود نبود
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ
گیتی و آسمان گیتی گرد
بر در تو زنند بردا برد
هر کسی نقش بند پرده تست
همه هیچند کرده کرده تست
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی
کیست از مردم ستاره‌شناس
که به گنجینه ره برد به قیاس
تو دهی بی میانجی آنرا گنج
که نداند ستاره هفت از پنج
هر چه هست از دقیقه‌های نجوم
با یکایک نهفته‌های علوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدا دیدم
در خدا بر همه ترا دیدم
ای به تو زنده هر کجا جانیست
وز تنور تو هر کرا نانیست
بر در خویش سرفرازم کن
وز در خلق بی‌نیازم کن
نان من بی‌میانجی دگران
تو دهی رزق بخش جانوران
چون به عهد جوانی از بر تو
بر در کس نرفتم از در تو
همه را بر درم فرستادی
من نمی‌خواستم تو می‌دادی
چون که بر درگه تو گشتم پیر
ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرائی جهان مراست همه
من سر گشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند باز رهان
در که نالم که دستگیر توئی
در پذیرم که درپذیر توئی
راز پوشنده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی
غرضی کز تو نیست پنهانی
تو بر آور که هم تو میدانی
از تو نیز ار بدین غرض نرسم
با تو هم بی غرض بود نفسم
غرض آن به که از تو می‌جویم
سخن آن به که با تو می‌گویم
راز گویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
ای نظامی پناه‌پرور تو
به در کس مرانش از در تو
سر بلندی ده از خداوندی
همتش را به تاج خرسندی
تا به وقتی که عرض کار بود
گرچه درویش تاجدار بود