عشق رعیتی

شاعر : علی فردوسی

فکر کن آنچه نمی خواسته ای آن بشود
کوزه در آب زدن اول جریان بشود

غرق افکار خودت باشی و ناگاه در آب
صورت دختر رؤیات نمایان بشود

(همه ی عمر هم از عشق فراری باشی
می شود آنچه مقدر شده است آن بشود)

چشمه خشکش بزند مثل تو و او برود
برود در افق از چشم تو پنهان بشود

فکر و ذکرت بشود اینکه مبادا عَزَبی
به نگاهش گذری هم شده مهمان بشود

طرفِ چشمه ی ده چشم چران بسیار است
نکند موقع تن شستن عریان بشود

آدم از دست گل صورتی پیرهنش
باید آخر به کجا دست به دامان بشود!؟

مادرم گفت: "نشان کرده ی خان است پسر
نمی آید که عروس تویِ دهقان بشود!"

هرکسی صحبت مادر نرود در گوشش
حقش آن است که یک روز پشیمان بشود

عاشقی کار دل بچه رعیّت ها نیست
می برندش که عروس پسر خان بشود