زندگینامه محمدعلی سپانلو

"برای جستجو در اشعار محمدعلی سپانلو کليک کنيد"

محمدعلی سپانلو

محمد علی سپانلو در سال 1319 در تهران دیده به جهان گشود . وی فارغ التحصیل دانشکده حقوق دانشگاه تهران است . سپانلو از جمله شاعران معاصر است که به زبانی مستقل و مشخص در شعر دست یافته است . عصیانهای روحی شاعر ، خصیص زبان ویژه و مستقل اوست . سپانلو در اشعارش بیش از حد به کلمات دشوار عربی و سیر در زوایای مبهم و مصراعهای طولانی و پیچیده می پردازد تا دردهای انسان و جامعه و تمدن صنعتی امروز را بازگوید . اشعار سپانلو در قالب نو و سپید است . سپانلو در سرایش منظومه توانایی قابل بحثی دارد . ترکیب واژه های عربی و فارسی در کنار هم قرار دادن واژه های امروزی و روزگار گذشته و اینکه همه چیز را باید از دیدگاه تاریخی دید از مشخصه های شعر سپانلو است . شعر سپانلو عمدتا شعر فرم و پرداختن به جلوه های صوری کلام است . او در این راه در زمینه های گوناگون دست به تجربه زده است . از ویژگیهای دیگر شعر سپانلو تلفیق فضاهای زندگی قدیمی با زندگی امروزی است که در نهایت شاعر میخواهد با این کار تصاویری از تمدن و دنیای صنعت به دست بیاورد . محمد علی سپانلو با زبانی مستقل و مشخص و ترکیبی از تاریخ ، افسانه و سیاست ، نوعی شعر اجتماعی خاص را با بیان کردن دردهای انسان امروزی محصور در دنیای تکنولوژی آفریده است .

  اشعار محمدعلی سپانلو

لبخندزنان

 

زیباومه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران
یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را
با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...

سفر

 

از تو و بالش که با چراغ لیموها روشن می شدید
کدام یک به سفر رفت؟
دماغه ی ملافه در این آسمان
سفینه های جاذبه را گم کرد
چه آسمانی ! پروازهای منحنی شوق
کلاغی از دیبا
چتری از طلا
قطار که بگذرد از بوته زار خیس
فرو رود بالش
به شکل خفتن تو
پس این قرار قدیمی را به هم بزنیم
ملافه و بالش را در گنجه ها بگذاریم
سلام بر تن تو
هنوز پاییز ، با سرانگشت ، بوسه می فرستند
به پوست دختران زمین
به زلف های چتری زرین
که بین پیچه و پیشانی می رقصند
فرودگاه کجاست
در آسمان این بستر
رواق های تصادف
با پله های نقره و عاج
که هر چه می روم پایین
نمی رسم به زمین ؟
کدام یک به سفر رفت
کدام باد به رقص آورد
طلای ابریشمین و
آبنوس کرپ دوشین را ؟

عطر

 

من در نفس تو رمزها یافته ام

من با نفس تو زندگی ساخته ام

من در نفس تو یافتم مکیده ای

با خون ترانه ی تو در رگ هایم

درخشک ترین کویر بی باران

من در نفس تو خرم آبادم

وقتی دو کبوتر حرم را دیدم

در قرمزی نوک هاشان می شکفند

پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را

در ژرف ترین خواب تو اسرارم را

پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم

من در نفس تو رود را پوییدم

بازیچه ی موج

از راه تنفس دهان با تو

از غرق شدن به زندگی برگشت

هر بازدم تو روح رؤیای من است

محرابه ی آتشکده در بوسه ی تو

من آتش را به بوسه برگرداندم

خاکستر بوسه را به آهی کوتاه

تا با نفس تو مشتبه گردد

در راسته ی عطر فروشان ، امشب

در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب

می پرسم

دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟

عطش

 

رؤیای خویش است و بوسه بر لب های خویش
سرزمین من که در قوس بامدادان
گل سرخ می نوشد دختر کوچک باران
اقامتگاهم
ترانه ای ست پیشواز مسافر
و جاده هایش از رد گام ها عطرآگین
نشانه ی مقصد یا
ساحره ی گمشدگی
ژالیزیانا!
شبه جزیره ای با چشمه های شور و شیرین
گوش و گوشواره
انگشتری و اشاره
تشنگی و گلوبند
منظره ی خویش است و دسته گل پنجره ی خویش
در این هوای طناز شعری اگر بسازی
یاد آور گفت و گوست هنگام عشق بازی
ای سرزمین سایه و روشن
ظهر معطر من
از تو به تو باز می گردم
در جست و جوی عطشی که هدیه می دهی
عطش پناهندگان