زندگینامه شاطر عباس صبوحی

"برای جستجو در اشعار شاطر عباس صبوحی کليک کنيد"

شاطر عباس صبوحی

ولادت وی به سال 1275 و درگذشتش به سال 1315 ه.ق دانسته اند . که عمر شریف وی 40 سال بوده است
ظاهرا معروفیت او بیشتر بدان سبب است که چنانکه گفته اند از خواندن و نوشتن بی بهره بوده و با این حال طبعی موزون داشته و اشعاری عاشقانه می سروده است
نام پدر او را کربلایی محمد علی و نام جدش را مشهدی مراد نوشته اند و زادگاهش را شهر قم و اقامتگاهش را شهر تهران دانسته اند و حرفه اش چنانکه از لفظ شاطر پیداست «نان پزی » و « نانوایی » بوده است.

  اشعار شاطر عباس صبوحی

بخش 1

 

پدر خواهد ببرّد زلفکان چون کمندش را  

پسر حیران که چون سازد گرفتاران بندش را

 

کند کوتاه دست از زلف و از لعل شکر خندش

نداند کاین دو هندو پاسبانانند قندش را

 

سپندش خال و دودش زلف و آتش پرتو رویش

عبث بی دود می خواهی بر این آتش سپندش را

 

نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف می ماند

کمانداری که داد از دست ارپیچان کمندش را

 

صبوحی آن قدر نگذاشت آن زلف دو تا بر جا

که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را

بخش 2

 

تا بقید غمش آورد خدا داد مرا

آنچه می خواستم از بخت خدا داد مرا


رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم

چشم دارم که خرابی کند آباد مرا


نتوانم ز خدا داد بگیرم دادم

کاش گیرد ز خداداد خدا ، داد مرا


گر دلش سخت تر از سنگ بود نرم شود

بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا


من که تا صبح دعا گوی تو هستم همه  شب

چه شود گر تو به دشنام کنی یاد ، مرا


غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم

غمم آنست که  ترسم کنی آزاد مرا !

بخش 3

 

اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را

شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را

 

برای جان سپردن کوی جانان آرزو دارم

که شاید باد و سیل او برد خاک مزارم را

 

ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن

به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را

 

به گرد عارضش چون سبز شد خط من به دل گفتم:

سیه بین روزگارم را ، خزان بنگر بهارم را

 

تمنا داشتم عین وصالش در شب هجران

صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را

 

بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان

که از شفقت بدست آرد دل امیدوارم را

 

مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن

مگر وصل تو چاره سازد چاره درد انتظارم را

 

چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت

بگوید ای برادر آن بت ناسازگارم را

 

صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر

میان عاشقان افزود قدر و اعتبارم را !

بخش 4

 

ایا صیاد رحمی کن ، مرنجان نیم جانم را  

بکن بال و پرم اما مسوزان استخوانم را

 

اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من

دگر از باغ بیرون شو ، مسوزان آشیانم را

 

به گردن بسته ای چون رشتة بر پای زنجیرم

 مروت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را

 

به پیرامون گل از بس خلیده خار در پایم

شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را

 

در این کنج قفس دور از گلستان سوختم، مُردم

خبر کن ای صبا از حال زارم باغبانم را

 

ز تنهایی ، دلم خون شد خدا را محرم رازی

که بنویسم بسوی دوستانم داستانم را

 

من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم

که دیدم تازه با گرگ الفتی باشد شبانم را

 

اسیرم ساخت در دست قضا و پنجه ی دشمن

دچار خواب غفلت کرد از اول ، پاسبانم را