زندگینامه وحشی بافقی

"برای جستجو در اشعار فرهاد و شيرين اثر وحشی بافقی کليک کنيد"

وحشی بافقی

کمال الدین بافقی متخلص به وحشی از شعرای زبردست قرن دهم است . وی در اواسط نیمه اول قرن دهم در بافق به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش طی کرد . او در مدت عمر مانند خواجه شیراز از مسافرت های دور و دراز احتراز می جست و جز به کاشان و عراق سفر نکرد . وحشی بافقی در حدود سال 999 هجری قمری درگذشت . مزار وی در محله سربرج یزد در برابر مزار شاهزاده فاضل ، برادر امام هشتم قرار دارد . آثار باقیمانده وی عبارتند از دیوان اشعار ، مثنوی خلد برین ، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین که این آخری به علت فوت وی ناتمام ماند و قرن ها پس از او وصال شیرازی آن را به اتمام رساند .

  اشعار فرهاد و شیرین اثر وحشی بافقی

سرآغاز

 

الهی سینه‌ای ده آتش افروز

در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست

دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود

زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد

دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی

کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه

زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد

چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور

چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده‌ام را

فروزان کن چراغ مرده‌ام را

ندارد راه فکرم روشنایی

ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز

کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز

ز گنج راز در هر کنج سینه

نهاده خازن تو صد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به صد رنج

پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

چو در هر کنج، صد گنجینه داری

نمی‌خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ

مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ

در ستایش پروردگار

 

به نام چاشنی بخش زبانها

حلاوت سنج معنی در بیانها

شکرپاش زبانهای شکر ریز

به شیرین نکته‌های حالت انگیز

به شهدی داده خوبان را شکر خند

که دل با دل تواند داد پیوند

نهاد از آتشی بر عاشقان داغ

که داغ او زند سد طعنه بر باغ

یکی را ساخت شیرین کار و طناز

که شیرین تو شیرین ناز کن ناز

یکی را تیشه‌ای بر سر فرستاد

که جان می‌کن که فرهادی تو فرهاد

یکی را کرد مجنون مشوش

به لیلی داد زنجیرش که می‌کش

به هر ناچیز چیزی او دهد او

عزیزان را عزیزی او دهد او

مبادا آنکه او کس را کند خوار

که خوار او شدن کاریست دشوار

گرت عزت دهد رو ناز می‌کن

و گرنه چشم حسرت باز می‌کن

چو خواهد کس به سختی شب کند روز

ازو راحت رمد چون آهو از یوز

وگر خواهد که با راحت فتد کار

نهد پا بر سر تخت از سردار

بلند آن سر که او خواهد بلندش

نژند آن دل که او خواهد نژندش

به سنگی بخشد آنسان اعتباری

که بر تاجش نشاند تاجداری

به خاک تیره‌ای بخشد عطایش

چنان قدری که گردد دیده جایش

ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار

ازو هر چیز با خاصیتی یار

به آن خاری که در صحرا فتاده

دوای درد بیماری نهاده

نروید از زمین شاخ گیایی

که ننوشته‌ست بر برگش دوایی

در نابسته احسان گشاده‌ست

به هر کس آنچه می‌بایست داده‌ست

ضروریات هر کس از کم وبیش

مهیا کرده و بنهاده‌اش پیش

به ترتیبی نهاده وضع عالم

که نی یک موی باشد بیش و نی کم

تمنا بخش هر سرکش هواییست

جرس جنبان هر دلکش نواییست

چراغ افروز ناز جان گدازان

نیازآموز طور عشق بازان

کلید قفل و بند آرزوها

نهایت بین راه جستجوها

اگر لطفش قرین حال گردد

همه ادبارها اقبال گردد

وگر توفیق او یک سو نهد پای

نه از تدبیر کار آید نه از رای

در آن موقف که لطفش روی پیچ است

همه تدبیرها هیچ است، هیچ است

خرد را گر نبخشد روشنایی

بماند تا ابد در تیره رایی

کمال عقل آن باشد در این راه

که گوید نیستم از هیچ آگاه

در راز و نیاز با خداوند

 

خداوندا نه لوح و نه قلم بود

حروف آفرینش بی رقم بود

ارادت شد به حکمت تیز خامه

به نام عقل نامی کرد نامه

ز حرف عقل کل تا نقطهٔ خاک

به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک

ورش خواهی همان نابود و ناباب

شود نابودتر از نقش بر آب

اگر نه رحمتت کردی قلم تیز

که دیدی اینهمه نقش دلاویز

نقوش کارگاه کن فکانی

به طی غیب بودی جاودانی

که دانستی که چندین نقش پر پیچ

کسی داند نمود از هیچ بر هیچ

زهی رحمت که کردی تیز دستی

زدی بر نیستی نیرنگ هستی

هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ

زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ

ز هر پرده که از ته کردیش باز

نهفتی سد هزاران چهرهٔ راز

کشیدی پرده‌هایی بر چه و چون

که از پرده نیفتد راز بیرون

ز هر پرده که بستی یا گشادی

دو سد راز درون بیرون نهادی

اگر بیرون پرده ور درون است

بتو از تو خرد را رهنمون است

شناسا گر نمی‌کردی خرد را

که از هم فرق کردی نیک و بد را

یکی بودی بد و نیک زمانه

تفاوت پاکشیدی از میانه

همای و بوم بودندی بهم جفت

به یک بیضه درون همخواب و همخفت

نه با اقبال آن را کار بودی

نه این را طعنهٔ ادبار بودی

ز تو اندوخته عقل این محک را

که می‌سنجد عیار یک به یک را

ز چندین زادهٔ قدرت که داری

کفی برداشتی از خاک خواری

به دان عزت سرشتی آن کف خاک

که زیب شرفه شد بر بام افلاک

طراز پیکری بستی بر آن گل

که آمد عاشق او جان به سد دل

به ده جا خادمانش داشتی باز

که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز

به خاک این قدر دادن رمز کاریست

که عزت پیش ما در خاکساریست

چه شد گو خاک باش از جمله در پس

منش برداشتم، این عزتش بس

بر آن خادمان کش داشتی پیش

دوانیدی به خدمت سد حشر بیش

همه فرمان برانی کارفرمای

همه در راه خدمت پای برجای

از آن ده خادم ده جا ستاده

مهیا هر چه فرماید اراده

چه ده خادم که ده مخدوم عالم

مبادا از سر ما سایه شان کم

نشاندی پنج از آنها بر در بار

ز احوال همه عالم خبردار

گذر داران جسم و عالم جسم

بر ایشان راه صورتها ز هر قسم

ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه

ندیده هیچگه بیرون درگاه

شده هر یک به شغل خاص مأمور

به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور

همه ثابت قدم در راز داری

همه با یکدیگر درسازگاری

یکی آیینه ایشان را سپردی

که خود دانی که زنگش چون ستردی

ز بیرون هر چه برقع برگشاده

در آن آیینه عکسش اوفتاده

چنین آیینه‌ای آنرا که پیش است

اگر خود بین شود برجای خویش است

دماغش را به مغز آراستی پوست

دلی دادیش کاین خلوتگه دوست

ز دل راهی گشادی در دماغش

فکندی آتش دل در چراغش

چراغش را خرد پروانه کردی

ز رشکش عالمی دیوانه کردی

اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش

لوای خدمتش دارند بر دوش

به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر

همه پیشش ستاده دست در بر

چه لطف است‌اله اله با کفی خاک

که بربستی سر چرخش به فتراک

اگر جسمانید ار جان پا کند

همه در خدمت این مشت خاکند

همه از بهر ما هر یک به کاری

دریغا نیست چشم اعتباری

ز ما گر آشکارا ور نهان است

ز لطف و رحمتت شرح و بیان است

بکردیم از تمام هستی خویش

نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش

اگر لطف تو دامن برفشاند

ز ما جز نیستی چیزی نماند

بود بی‌رحمتت اجزای مردم

صفتهای بد اندر نیستی گم

ره هستی سراپا گر نپویند

عدم یابند ما را گر بجویند

عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی

بدیهای نهفته در عدم روی

ز ما ناید بجز بد نیک دانیم

تو ما را نیک کن تا نیک مانیم

کسی کو گریه برخود کن شب و روز

که بگذاری بدو آتش بدآموز

ولی آن گریه را سودی نباشد

که از تو در جگر دودی نباشد

شراری باید از تو در میانه

که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه

بدیها در خودی خس پوش داریم

بده برقی که دود از خود برآریم

درخشی شمع راه ماکن از خود

تو خود ما را شو و مارا کن از خود

کسی کو را ز خود کردی خوشش حال

برو گو بر فلک زن کوی اقبال

خوشا حال دل آن کس در این کوی

که چوگان تو می‌گرداندش گوی

فلک گوی سر میدان آنست

که گویش در خم آن صولجانست

به چوگان هوا داریم گویی

هوس گرداندش هر دم به سویی

بکش از دست چوگان هوا را

شکن بر سر هوا جنبان ما را

ببر از ما هوا را دست بسته

که ما را سخت دارد سر شکسته

هواهایی که آن ما را بتانند

بهشت جسم و دوزخ تاب جانند

دل چون کعبه را بتخانه مپسند

حریم تست با بیگانه مپسند

کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس

در و بامش پر از زنار و ناقوس

هوایت شد هوس زنار ما را

ازین زنار و بت باز آر مارا

بت و زنار این کیشی‌ست باطل

بت ما بشکن و زنار بگسل

زبان مزدور ذکر تست، زشت است

که خدمتکار ناقوس کنشت است

فکن سنگی به ناقوسش که تن زن

وگر بد جنبد او را بر دهن زن

به تاراج کنشت ما برون تاز

صلیب هستی ما سر نگون ساز

نه در بگذار و نه دیوار این دیر

بسوزان هر چه پیش آید در و غیر

ز ما درکش لباس بت پرستی

هم این را سوز و هم زنار هستی

اشارت کن که انگشت ارادات

برآریم از پی عرض شهادت

به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن

شهادت ورد سرتا پای ماکن

شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست

ز بعد لای نفی الا خدا چیست

به این خلوت کسی کو محرمی یافت

به تلقین رسول هاشمی یافت

در ستایش حضرت پیغمبر«ص»

 

حکیم عقل کز یونان زمین است

اگر چه بر همه بالانشین است

به هر جا شرع بر مسند نشیند

کسش جز در برون در نبیند

بلی شرع است ایوان الاهی

نبوت اندر او اورنگ شاهی

بساطی کش نبوت مجلس آراست

کجا هر بوالفضولی را در او جاست

خرد هر چند پوید گاه و بیگاه

نیابد جای جز بیرون درگاه

بکوشد تا کند بیرون در جای

چو نزدیک در آید گم کند پای

چه شد گو باش گامی تا در کام

چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام

بسا کوری که آید تا در بار

چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار

مگر هم از درون بانگی برآید

که چشمی لطف کردیمش، درآید

در این ایوان که با طغرای جاوید

برون آرند حکم بیم و امید

نبوت مسند آرایان تقدیر

وز او اقلیم جان کردند تسخیر

به عالی خطبهٔ «الملک لله»

ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه

جهان را در صلای کار جمهور

به لطف و قهر تو کردند منشور

نه شاهانی که تخت و تاج خواهند

ازین ده‌های ویران باج خواهند

از آن شاهان که کشور گیر جانند

ولایت بخش ملک جاودانند

عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز

هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز

بود ملک ابد کمتر عطاشان

اگر باور نداری شو گداشان

شهانی فارغ از خیل وخزانه

طفیل پادشاهیشان زمانه

همه از آفرینش برگزیده

همه از نور یک ذات آفریده

چه ذاتی عین نور ذوالجلالی

چه نوری اله اله لایزالی

ز نورش هر کجا آثار روحی‌ست

به خدمت اندرش هر جا فتوحی‌ست

جهان را علت غائی وجودش

وجود جمله موج بحر جودش

محمد تاجدار تخت کونین

دو کون از وی پر از زیب و پر از زین

چراغ چشم چرخ انجم افروز

ز نامش حرز تو مار شب و روز

فلک میدان سوار لامکان پوی

مجره صولجان آسمان کوی

شکست آموز کار لات و عزا

نگونسازی از او در طاق کسری

شده ز آب وضوی آو به یک مشت

به گردون دود از آتشگاه زردشت

شکوه او صلیب از پا در افکند

کزان هیزم بسوزد زند و پازند

عرب را زو برآمد آفتابی

که از وی صبح هستی بود تابی

نه خورشیدی که چون پنهان کند روی

گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی

فروزان نیری کاندر نقاب است

ازو عالم سراسر آفتاب است

ز شرع او که مهر انور آمد

جهان را مهر بالای سر آمد

چنان شد ظلمت کفر از جهان دور

که ناگه خال بت رویان شود نور

ز عزت مولدش با مکه آن کرد

که اندر هر شبان روزی زن ومرد

سجود از چار حد مرکز گل

برندش پنج نوبت در مقابل

هزاران راه را یک راه کرده

سخن بر رهروان کوتاه کرده

سپرده ره به ره داران مقصود

همه غولان ره را کرده نابود

میان آب و گل آدم نهان بود

که او پیغمبر آخر زمان بود

نداده با نفس یک حرف پیوند

که نقش زر نگشته سکه مانند

ز جنبش گیر از وی تا به آرام

نبود الا رموز وحی و الهام

چو شد قلب آزمای آفرینش

به معیاری که دانند اهل بینش

نخست آورد سوی آسمان دست

فلک را سیم قلب ماه بشکست

ز نقد خود چو دیدش شرمساری

درستی دادش و کامل عیاری

که یعنی آمدم ای قلب کاران

به کامل کردن ناقص عیاران

کرا قلبیست تا بعد از شکستن

درستش کرده بسپارم به دستش

نه در دستش همین شق قمر بود

به هر انگشت از اینش سد هنر بود

به تخت هستی ار خاص است اگر عام

همه در حیطهٔ فرمان او رام

زمانه خانه زاد مدت اوست

ز خردی باز اندر خدمت اوست

ز رویش روز تابی وام کرده

زمانه آفتابش نام کرده

چه می‌گویم به جنب رحمت عام

بود بیهوده وام و نسبت وام

به شب از گیسوی خود داده تاری

بر او هر شب کواکب را نثاری

هم از گنجینهٔ جودش ستانند

گهرهایی که بر مویش فشانند

دویده آسمان عمری به راهش

که کرده ذروهٔ خود تختگاهش

چه مایه ابر کرده اشکباری

که گشته خاصه شغل چترداری

زر شک شغل او خورشید افلاک

زند هر شام چتر خویش بر خاک

سحابش بود بر سر تازیانه

چو دید آن خلق و حسن جاودانه

سپندی سوخت در دفع گزندش

به بالا جمع شد دود سپندش

کسی از چشم بد خود نیستش باک

که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک

در آن عرصه که نور جاودانست

براق جان در او چابک عنانست

جنیبت تا به حدی پیش رانده

که از پی سایه نیزش بازمانده

به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای

پس دیوار باشد سایه را جای

فتادی سایه‌اش گر بر سر خاک

زمین سر برزدی از جیب افلاک

چو راه خدمتش نسپرد سایه

در آن پستی که بودش ماند مایه

گرش سایه زمین بوسیدی از دور

دویدی چون غلامان از پیش نور

به ذوق بزم قرب وحدت انجام

بدانسان قالبی بودش سبک گام

که گرنه بر شکم می‌بست سنگش

ندیدی کس به دیگر جا درنگش

تعالی الله چه قالب اصل جانها

دوان درسایهٔ لطفش روانها

زهی قالب نه قالب جان عالم

نه تنها جان و بس جانان عالم

ز جسمش گوخرد اندازه بردار

حدیث جان همان در پرده بگذار

که ترسم گر شود بی‌پرده آن راز

نباشد کس حریف وهم غماز

در آن قالب کسی کاین جانش باشد

به گردون برشدن آسانش باشد