زندگی نامه عطار

"برای جستجو در اشعار عطار کليک کنيد"

عطار

فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری (۵۴۰ - ۶۱۸ قمری) یکی از عارفان و شاعران ایرانی بلندنام ادبیات فارسی در پایان سده ششم و آغاز سده هفتم است. او در سال ۵۴۰ هجری برابر با ۱۱۴۶ میلادی در نیشابور زاده شد. وی یکی از پرکارترین شاعران ایرانی به شمار می‌رود و بنا به نظر عارفان در زمینه عرفانی از مرتبه‌ای بالا برخوردار بوده‌است.

  منطق الطیر ( فی توحید باری تعالی جل و علا - حکایت ابوسعید مهنه با قایمی که شوخ بر بازوی او می آورد )

  الهی نامه ( بسم الله الرحمن الرحیم - فی نعت النبی صلی اللله علیه و آله و صحبه و سلم )

  بلبل نامه ( بسم الله الرحمن الرحیم - در مناجات باری تعالی )

  خسرونامه ( بسم الله الرحمن الرحیم - در خاتمت کتاب گوید )

  سی فصل ( 28 بخش )

  بیان الارشاد ( بسم الله الرحمن الرحیم - تاریخ نظم کتاب )

  بی سرنامه ( 7 بخش )

  مظهر ( بسم الله الرحمن الرحیم - در اشاره بتالیفات خود و عدد ابیان آنها فرماید )

  فتوت نامه

فتوت نامه


الا! ای هوشمند خوب کردار
بگویم با تو رمزی چند ز اسرار
چو دانش داری و هستی خردمند
بیاموز از فتوت نکتهای چند
که تادر راه مردان ره دهندت
کلاه سروری بر سر نهندت
اگر خواهی شنیدن گوش کن باز
زمانی باش با ما محرم راز
چنین گفتند پیران مقدم
که از مردی زدندی در میان دم
که: هفتاد و دو شد شرط فتوت
یکی زان شرطها باشد مروت
بگویم با تو یک یک جملهٔ راز
که تا چشمت بدین معنی شود باز
نخستین، راستی را پیشه کردن
چو نیکان از بدی اندیشه کردن
همه کس را بیاری داشتن دوست
نگفتن: آن یکی مغز و دگر پوست
ز بند نفس بد، آزاد بودن
همیشه پاک باید چشم و دامن
اگر اهل فتوت را وفا نیست
همه کارش بجز روی و ریا نیست
کسی،کو را جوانمردیست در تن
ببخشاید دلش بر دوست و دشمن
بهر کس خواستی میباید آنت
اگر خواهی بخود، نبود زیانت
مکن بدبا کسی کو باتو بدکرد
تو نیکی کن، اگر هستی جوانمرد
زبان را در بدی گفتن میآموز
پشیمانی خوری تو هم یکی روز
ترا آنگه به آید مردی و زور
که بینی خویشتن را کمتر ازمور
مگو هرگز که: خواهم کردن اینکار
اگر دستت دهد میکن بکردار
کسی کو را بخشم اندر رضانیست
فتوت درجهان او را روا نیست
فتوت دار چون باشد دلازار
نباشد در جهانش هیچ کس یار
درین ره خویشتن بینی نگنجد
بجز خاکی و مسکینی نگنجد
فتوت ای برادر، بردباریست
نه گرمی ستیزه، بلکه زاریست
بده نان، تا برآید نامت،ای دوست
چو خوشتر درجهان ازنام نیکوست؟
زبان ودل یکی کن با همه کس
چنان کز پیش باشی، باش از پس
مکن چیزی،که دیدن را نشاید
اگر گویی شنیدن را نشاید
چو اندر طبع بسیاری نداری
مزن دم از طریق بردباری
طریق پارسایی ورز مادام
که نیکو نیست فاسق را سرانجام
مکن با هیچکس تزویر و دستان
که حیلت نیست کار زیردستان
درون را پاک دار از کین مردم
که کین داری نشد آیین مردم
چو خواندندت برو، زنهار میپیچ
ورت هم بیم جان باشد،مگو هیچ
بجان گر با زمانی اندرین راه
نباشد از فتوت جانت آگاه
دماغ از کبر خالی دار پیوست
ز شیطانی چه گیری عذر بردست؟
تواضع کن، تواضع، برخلایق
تکبر جز خدا را نیست لایق
تکبر خیرگی خود را مرنجان
که افزونی جسمست کاهش جان
سخن نرم و لطیف و تازه میگوی
نه بیرون از حد و اندازه میگوی
مگو راز دلت با هر کسی باز
که در دنیا نیابی محرم راز
حسد را بر فتوت ره نباشد
حسود از راه حق آگه نباشد
اخی را چون طمع باشد بفرزند؟
ببر، زنهار، از وی مهر و پیوند
اگر گفتی ز روی، آنرا بجا آر
وگر خود میرود سر بر سردار
بخود هرگز مرو راه فتوت
بخود رفتن کجا باشد مروت؟
ریاضت کش، که مرد نفس پرور
بود از گاو و خر بسیار کمتر
مرو ناخوانده، تا خواری نبینی
چو رفتی جز جگر خواری نبینی
بچشم شهوت اندر دوست منگر
که دشمن کام گردی، ای برادر
ز کج بینان فتوت راست ناید
که کج بینی فتوت را نشاید
بکام خود منه زنهار! یک گام
که ایمن نیست دایم مرد خودکام
مروت کن تو با اهل زمانه
که تا نامت بماند جاودانه
هزاران تربیت گر هست اخی را
ندارد دوست زیشان جز سخی را
مدارا کن تو با پیران مسکین
ببخشا بر جوانان بد آیین
مزن لاف ای پسر، بادوست و دشمن
که باشد مرد لافی کمتر از زن
فتوت چیست؟ داد خلق دادن
بپای دستگیری ایستادن
هر آن کس، کو بخود مغرور باشد
بفرسنگ از مروت دور باشد
ادب را گوش دار اندر همه جای
مکن بابی ادب هرگز محابای
بخدمت میتوان این ره بریدن
بدین چوگان توان گویی ربودن
بعزت باش، تا خواری نبینی
چو یاری کردی اغیاری نبینی
گر آید از درت سیلاب خون باز
بپوشانش درون پرده راز
مبر نام کسی جز با نکویی
اگر اندر فتوت نام جویی
بعصیان در میفکن خویشتن را
مجو آخر بلای جان و تن را
هوای نفس خودبشکن، خدا را
مده ره پیش خود صاحب هوارا
چنان کن تربیت پیرو جوان را
که خجلت برنیفتد این و آن را
نصیحت در نهانی بهتر آید
گره از جان و بند ازدل گشاید
لباس خود مده هر ناسزا را
بگوش جان شنو این ماجرا را
میان تربیت زان روی میبند
که باشد در کنارت همچو فرزند
فتوت جوی، گر دارد قناعت
همه عالم برند ازوی بضاعت
بطاعت کوش، تا دیندارگردی
که بی دین را نزیبد لاف مردی
پرستش کن خدای جاودان را
مطیع امر کن تن را و جان را
قدم اندر طریق نیستی زن
که هستی بر نمیآیی ازین فن
چوسختی پیشت آید کن صبوری
در آن حالت مکن از صبر دوری
بنعمت در،همی کن شکر یزدان
چو محنت در رسد صبرست درمان
چو مهمان در رسد شیرین زبان شو
بصد الطاف پیش میهمان شو
تکلف از میان بردار و از پیش
بیاور آنچه داری از کم و بیش
باحسان و کرم دلها بدست آر
کزین بهتر نباشد در جهان کار
چو احسان از تو خواهد مرد هشیار
چو مردان راه خود چالاک بسپار
اگر شکرانهای گوید مگو: کی؟
بباید گشتنت تسلیم دروی
فتوت دار چون شمعست در جمع
از آن سوزد میان جمع چون شمع
ترا با عشق باید صبر همراه
که تاگردی از این احوال آگاه
بگفتار این سخنها راست ناید
ترا گفتار با کردار باید
چو چشمت روی آن هستی ببیند
سخنهای منت، در جان نشیند
مکن زنهار! ازین معنی فراموش
همی کن پند من چون حلقه در گوش
گر این معنی بجا آری، ترا به
بشرط این راه بسپاری، ترا به
اگر خواهی که این معنی بدانی
فتوت نامهٔ عطار خوانی
خدا یار تو باشد در دو عالم
چه مردانه درین ره میزنی دم

بسم الله الرحمن الرحیم


گهنکارم ز فعل خود گنه کار
خداوندا توئی دانای اسرار
گنهکارم که فرمانت نبردم
ولیکن بادهٔ لطفت بخوردم
بکردی توبهٔ همچون نصوحا
بدادند جام معنیت مصفّا
تو گشتی پاک و معصوم و مطهر
گرفتی دامن اولاد حیدر
از آنکه شربت ایشان چشیدی
دوعالم پیش خود چون بیضه دیدی
ز مشرق تا بمغرب کو جوانی
که گوید همچو مظهر داستانی
اگر یک قطره از جامش کنی نوش
کنی تو هستی خود را فراموش
شوی واصل بدریای یقینی
اناالحق گوئی و منصور بینی
اگر از جام او نوشی تو باده
نگردی تو بگرد شیخ لاده
اگر از جام او داری تو نامی
بکن عطّار مسکین را سلامی
اگر از جام او داری تو شوقی
تو داری در معانیهاش ذوقی
اگر از جام او خوردی پیاله
نمی‌خواهی ز اعظم یک نواله
اگر از جام او داری تو لذّت
نه‌ای با شافعی محتاج صحبت
اگر از جام او گردی تو سالک
ترا کاری نباشد خود به مالک
اگر از جام او گردی مکمّل
تو گردی فارغ ز گفتار حنبل
اگر از جام او نوشی بعالم
ببینی جملگی اسرار آدم
اگر از جام او نوشی بتحقیق
شود گفتار ما آن جات صدیق
ز مشرق تا بمغرب نام دارم
ز فضل او هزاران جام دارم
اگر از جام او نوشی بمعنی
نهند بر فرق تو صد تاج تقوی
اگر از جام او نوشی به اسرار
ببینی نور او در عین دیدار
اگر از جام او نوشی دمادم
تو را باشد سلیمانی و خاتم
اگر از جام او نوشی چو احمد
شریعت را بدانی همچو ابجد
اگر از جام او نوشی چو حیدر
دو عالم بیشکت گردد مسخّر
اگر از جام او نوشی حسن وار
خدا یار تو باشد در همه کار
اگر نوشی تو از جام حسینی
بظاهر هم بباطن نور عینی
اگر تو جام او نوشی چو سجّاد
تو باشی جان و روح جمله عبّاد
اگر تو جام او نوشی چو باقر
شود بر تو همه اسرار ظاهر
اگر تو جام او نوشی چو صادق
تو باشی بر تمام علم حاذق
اگر تو جام او نوشی چو کاظم
بمانی از بلای نفس سالم
اگر تو جام او نوشی رضا گوی
درا در دین و دنیا پیشوا گوی
اگر تو جام او نوشی تقی وار
شوی از خواب غفلت زود بیدار
اگر از جام او نوشی نقی بین
مبین خود دشمنان آل یاسین
اگر تو جام او نوشی چو عسکر
تو را قطره نماید حوض کوثر
اگر تو جام او نوشی چو مهدی
تو باشی در زمان خویش هادی
اگر تو جام او نوشی امینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر تو جام او نوشی چو منصور
اناالحق گوئی و باشی همه نور
اگر تو جام او نوشی چو سلمان
محقّق گردی اندر عین عرفان
اگر تو جام او نوشی چوبوذر
ترا باشد مقام قرب قنبر
اگر تو جام او نوشی چو اشتر
شود شمشیر تو مانند آذر
اگر تو جام او نوشی چو مختار
چو ابراهیم اشتر باش سردار
اگر تو جام او نوشی چو حارث
شوی شمشیر بابش را تو وارث
اگر تو جام او نوشی چو عمّار
مسیّب بینی اندر عین این کار
اگر تو جام او نوشی چو مسلم
چو ز مجی از بلا باشی تو سالم
اگر تو جام او نوشی بایّام
ببینی بایزیدش را به بسطام
اگر تو جام او نوشی به آبی
تمامی علمها را خود جوابی
اگر تو جام او نوشی شوی مست
بگوئی عشق خوددر پیش ما هست
نبی این باده خورد و نعره‌ها زد
هزاران آتش اندر جان ما زد
نبی این باده خورد و حال ما گفت
طریق عاشقان را بر ملا گفت
نبی این باده خورد و گفت ای جان
چرا غافل شدی از شاه مردان
نبی این باده خورد و گفت اوداد
زسر بگذشتم و از پای آزاد
نبی این باده خورد و شادمان شد
به پیش عارفان اسرار خوان شد
نبی این باده خورد و بیخودی کرد
دلم را پر ز نور سرمدی کرد
نبی این باده خورد و گشت عاشق
ز دُرد باده‌اش منصور عاشق
نبی این باده خورد و گفت والله
توئی در جان و دل بیدارو آگاه
نبی این باده خورد و جان فدا کرد
به اسرار خدایم آشنا کرد
نبی این باده خورد و گفت عطّار
توی اندر میان عاشقان یار
نبی این باده خورد و گفت مظهر
درون سالکان را کرد انور
 نبی این باده خورد و رفت در راه
همی نالید و میگفت ای تو آگاه
نبی این باده خورد و دستها زد
سماع گرم را او با صفا زد
نبی این باده خورد و از چه درآمد
خروش و غلغل آن شه برآمد
همه گویند عشق این تخم کشته است
که حق او را بدست خودسرشته است
ز اسرارش همه دلها شود شاد
که داده خرمن هستی خود باد
ز اسرارش جهان آباد گردد
دل عشّاق دانا شاد گردد
ز اسرارش منوّر جان عاشق
که انور گشته زآن ایمان عاشق
ز اسرار تو مظهر گشته عارف
ازو آواز میآید که هاتف
تو هاتف را ندانی کو بغیب است
سر خود در گریبان کش که جیب است
ز جیب او همه اسرار دیدم
همه مُلک ومَلک عطّار دیدم
ز اسرارش همه دیدار دیدم
خدا را پیش آن دلدار دیدم
محمّد هست دلدار الهی
گواه پاکی او ماه و ماهی
شریعت با طریقت حقّ او دان
ظهور اوست اندر ذات ایشان
شریعت خانهٔ امن و امانست
طریقت راه قرب راستانست
حقیقت اصل وصل آن امین شد
چو نوری سوی ربّ العالمین شد
از آن می خورد هر کو مست حق شد
وجودش پاک و صافی چون ورق شد
از آن می هر که خورد او بی هوس شد
فغان و نالهٔ او چون جرس شد
وجود من پر از نور ولی جو
همی خواهم که گویم با تو نیکو
ولی ازدست این مشتی منافق
نمی گویم من این اسرار لایق
وگر گویند عطّار است رافض
هر آن کو این بگوید هست حایض
به پیشم کمتر از حیض زنان است
هر آن کس کو ورا خود این گمانست
دو و پانصد کتاب اولیا را
دوباره خوانده‌ام هم انبیا را
دگر با اولیا بسیار بودم
حدیث اولیا چون جان شنودم
دگر احمد بحیدر راز گویم
ز اهل فضل کی اسرار جویم
مرا یاریست اندر پرده پنهان
کسی گوید که رو تو راز خود دان
دگر می‌گویدم آن یار برگو
باو کن ختم معنی این زمان تو
نبی اسرار و عرفان مرتضی شد
همی درجان منصور او خدا شد
همو معنیّ و آیات کلام است
ز غزّت بر محمّد او پیام است
امین کبریا چون جبرئیلست
بخلق و لطف و عصمت چون خلیل است
خدا او را ولیّ الله خوانده
برفعت مصطفایش شاه خوانده
بهر قرنی برون آید به لونی
ازو آباد میدان این دو کونی
محمّد با علی از نور ذاتند
درون جان عاشق خود حیاتند
خدا نور است و او نور خدای است
به شرعم این معانی مقتدایست
محمد از وجود خویش برخاست
تمام نور خود با نورش آراست
چو قطره سوی بحر آمد نکو شد
اناالحق گوی در معنی هم او شد
چه می‌گوئی تو ای فاضل بیا گو
برو انسان کامل را دعاگو
ز انسان نور تابد در معانی
تو از انسان کامل وا نمانی
حقیقت را درون جان ما بین
شریعت آستان آن سرا بین
دو عالم پیش من خود یک نگین است
به تحقیق و یقین دانم چنین است
من این دعوی ز اصل کار دارم
جهان را اندرو مردار دارم
من این دعوی بمعنی باز گویم
به پیش شاه خود این راز گویم
من این دعوی به دانا کی توانم
از آنکو گفت باشد در زبانم
مرا دعوی به غیری باشد ای یار
که او دو بین شده در عین پندار
مرا دعوی مُسلّم گشت در دین
که شرعم از محمّد هست تلقین
مرا دعوی رسد در کلّ آفاق
که هستم در معانیهای او طاق
مرا دعوی رسد کز وی بگویم
نشان پای او را من بجویم
بعمر خویش مدح کس نگفتم
دُری از بهر دنیا من نسفتم
مرا گنج معانی شد مُسخّر
بیمن همّت اولاد حیدر
مرا گنج معانی همنشین است
ترا استاد شیطان لعین است
مرا گنج معانی راهبر شد
ترا از این معانی گوش کر شد
مرا گنج معانی در درونست
به پیشم دین بی‌دینان زبونست
مرا گنج معانی بیشمار است
حضور ذوق من دیدار یار است
مرا گنج معانی هست در دل
کتبهایم شده فضل فضایم
مرا گنج معانی بی زوال است
تو را سرّ معانی قیل و قال است
مرا گنج معانی در قطار است
که اشترهای مستم بی مهار است
مرا گنج معانی در ظهور است
از آن این مظهر من گنج نور است
مرا گنج معانی بی کلید است
مگو کین از جنید و بایزید است
مرا گنج معانی رهنمایست
امیرالمؤمنینم پیشوای است
مرا گنج معانی در ضمیر است
ز اسرارم خوارج در زحیر است
مرا گنج معانی بس کبیر است
امیرالمؤمنینم دستگیر است
مرا گنج معانی خود زعشق است
نه جانم کوفه و مصر و دمشق است
مرا گنج معانی گفت برخیز
برو از جمع بی‌دینان بپرهیز
مرا گنج معانی مرتضایست
که او خود تاج و عین اولیایست
مرا گنج معانی در کتاب است
که نام یار من دروی خطاب است
مرا گنج معانی آن امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
مرا گنج معانی آن امیر است
که او جبّار اکبر را وزیر است
مرا گنج معانی جعفر آمد
که او باب علی را چون درآمد
مرا گنج معانی شاه داده است
چنانکه قبرش را ماه داده است
مرا گنج معانی جفر شاه است
که هر دو کون پیشش چون گیاه است
مرا گنج معانی نهج او شد
از آن گفتار من در دین نکوشد
مرا گنج معانی او بداده
منم خاک ره آن شاهزاده

در نعت سلطان سریر ارتضا علی بن موسی الرضا علیه السلام و کسب فیوضات از آستان آن حضرت


شه من در خراسان چون دفین شد
همه ملک خراسان را نگین شد
امام هشتم و نقد محمّد
رضای حق بد او در دین احمد
هم او بد قرة العین ولایت
به او همراه بد کلّ عبادت
بدان تو کعبه بر حق مرقدش را
از آنکه هست محبوب حق آنجا
بقول مصطفا حج شد طوافش
چرا کردی تو ای ملعون خلافش
ز کعبه بس مراتب دان بلندش
بگویم لیک نتوانی فکندش
درون کعبهٔ ما نقد شاه است
که او محبوب و مطلوب اله است
بحال کودکی در آستانش
به شبها خوانده‌ام ورد زبانش
مرا از روح او آمد مددها
دگر گفتا که شابورت بود جا
بوقت کودکی من هیجده سال
بمشهد بوده‌ام خوشوقت و خوشحال
دگر رفتم بنیشابور و تون هم
به آخر گشت شاپورم چو همدم
به شاپورم بدندی سالکان جمع
از ایشان داشتم اسرارها سمع

در اشاره بکتب و تألیفات خود فرماید


به اوّل سه کتب تقریر کردم
به آخر یک از آن تحریر کردم
جواهر نامه با مختار نامه
بشرح القلب من رهبر بخانه
ترا معراج نامه پیش حق خواند
جواهر نامه‌ات خود این سبق خواند
ترا مختار نامه چون بهشت است
بشرح القلب معنا چون کنشت است
ز بعد این کتب خوان سه کتب را
که تا گردد وجودت خود مصفّا
بوصلت نامه دان وصل معانی
ز بلبل نامهٔ ما وا نمانی
زهیلاجم جهان در لرزش آمد
فلک از قدرتش در گردش آمد
کتب بسیار دارم گر بخوانی
ازو دنیا و عقبی را بدانی
ازو ناجی شوی و سالک آیی
براه دیگران خودهالک آیی
بدان کین مظهرم جان کتبها است
درو اسرار دین حق هویداست
بیا در جان من مقصود جان بین
بعین عین خود عین العیان بین
بیا بین آنچه مقصود اله است
که او ملک وملایک را پناه است
بیا بین نور حق رادر معانی
که نور اوست نور جاودانی
بیا بین نور او را در وجودت
بشکرانه بکن او را سجودت
چو آدم نور حق را پیش خود دید
ورا بود آن چنان روزی دو صد عید
به عدل او را اشارت خود همو کرد
که ای باب همه مردان توئی فرد
بکن عدل ارز ما خواهی دگر بار
وگرنه پیش ما نبود ترا بار
بکن عدل ار محبّ مصطفائی
غلام و چاکر آل عبائی
بکن عدل ارز حکمت با نصیبی
که علم و عدل باشد خود حسیبی
بکن عدل و امین شو در جهان تو
که تا باشی سعادت جاودان تو
بکن عدل و کرم با خلق آفاق
که تا باشی میان صالحان طاق
بکن عدل و کرم گر میتوانی
که این ماند بدنیا جاودانی
بکن عدل و کرم ای نقد آدم
که تا باشی میان حاتمان یم
بکن عدل و کرم تا نام یابی
میان عاشقان آرام یابی
بکن عدل و کرم گر تاج خواهی
ز شاهان جهان اخراج خواهی
بکن عدل و کرم در ملک دنیا
که تا باشد ترا عقبی مهیا
بکن عدل و کرم تا راه یابی
بزیر جبّه‌ات صد ماه یابی
بکن عدل و کرم تا جان دهندت
بوقت مرگ خود ایمان دهندت
بکن عدل و کرم ای فخر ایّام
اگر داری تو بر این قصر ما کام
بکن عدل وکرم گر ملک خواهی
که این باشد نشان پادشاهی
بکن عدل و کرم گر میتوانی
کتاب ظلم را دیگر نخوانی
بکن عدل و کرم کین فخر دین است
نشان اولیآء ملک دین است
بکن عدل و کرم تا شاد گردی
ز دوزخ بیشکی آزاد گردی
بکن عدل و کرم تا زنده باشی
میان اولیآ فرخنده باشی
بکن عدل و کرم ای جان درویش
که خورشید است قرص خوان درویش
بکن عدل و کرم ورنه زبون شو
درون دوزخ تابان نگون شو
بکن عدل و کرم ورنه خرابی
درون آتش سوزان کبابی
بکن عدل و کرم ورنه بمردی
ز دنیا حسرت واندوه بردی
بکن عدل و کرم ورنه اسیری
بغلّ و بند در زندان بمیری
بکن عدل و کرم ورنه فتادی
تو برخود این در محنت گشادی
بتو هرچند گویم از معانی
تو این را بشنوی افسانه خوانی
معانیهای عالم جمع کردم
ز دستش بادهٔ عرفان بخوردم
شدم مست و ببحرش راه بردم
ز جسم هستی خود جمله مردم
ز علم دوست گشتم حیّ موجود
هم او بوده مرا از علم مقصود
ز بحر علم دُر آرم بخروار
کنم در راه جانان جمله ایثار
ز بحر علم دارم صد کتب من
در آن بنهاده‌ام اسرار لب من
ز بحر علم دارم جامه‌ها پر
برو بستان تو از الفاظ من در
تو آن در را نگهدار و رهی شو
بکوی راستان همچون شهی شو
ز بحر علم دارد جان من جوش
ولی علم صور کردم فراموش
ز علم انبیا خواندم سبقها
ز شرح اولیا دارم ورقها
کتابی را که از ایمان نویسم
ز علم معنی قرآن نویسم
کتابی را که با جانان قرین است
ز گفتار نبی المرسلین است
کتابی را که من از آن نویسم
بود بحر و دگر را چون نویسم
کمال علم او دانستن جان
ولی در ذات انسانست پنهان
چو انسان نیستی علمت نباشد
میان مردمان حلمت نباشد
چو آن سان نیستی تو سر ندانی
توسرّ خویش را از برندانی
هر آنکس را که دنیا خویش باشد
ورا زقوّم دوزخ پیش باشد
هر آنکس را که دنیا همنشین است
ورا شیطان ملعون در کمین است
هر آنکس را که دنیا یار دانست
ز خود عقبی همه بیزار دانست
هر آنکس را که دنیا رهنمونست
بتحقیق و یقین خود بس زبونست
هر آنکس را که دنیا برده از راه
نباشد از خدای خویش آگاه
هر آنکس کو زدنیا کام ور شد
به آخر او ز دین حق بدر شد
هر آنکس کو ز دنیا شاد کام است
مقام آخرت بروی حرام است
هر آنکس را که دنیا برقع افکند
ورا کرد او بزیر پرده در بند
هر آنکس را که دنیا خود مقامست
ورا در عالم قدسی نه کام است
هر آنکس را که دنیا برگزیده است
فلک را زیر گردش خود خمیده است
هر آنکس را که دنیا برکشیده است
فلک او را بزیر پنجه دیده است
هر آنکس را که دنیا پیشوا شد
محمّد با علی از وی جدا شد
هر آنکس را که دنیا دام باشد
شیاطین جملگی بر بام باشد
هر آنکس را که دنیا ذکر باشد
ز ذکر جنّتش کی فکر باشد
هر آنکس را که دنیا درنگین است
ورا صد دشمن بد در کمین است
هر آنکس را که دنیا چون شکر شد
ورا تیغ چو زهرش در جگر شد
هر آنکس را که دنیا خود حیاتست
به آخر اصل حال او ممات است
هر آنکس را که دنیا آرزو شد
سیه رو گشت و حال او چو مو شد
هر آنکس را که دنیا شد زبون شد
چو عیسی بر فلک بر گو که چون شد
برو تو حبّ دنیا را چو مردان
برون کن از دل و خود را مرنجان
برو تو حبّ دنیا بی ثمر دان
تو اصل دانش و دین چون قمر دان
برو با یار گو اسرار رازم
برویش باب معنی کن تو بازم
هر آنکو دین ندارد مرد ما نیست
میان عاشقان و با صفا نیست
برو ای یار دینم را وطن کن
پس آنکه با کتبهایم سخن کن
برو ای یار با عطّار بنشین
که تا یابی بوقت مرگ تلقین
چو تلقین یافتی اندر بهشتی
وگرنه دین و ایمانت بهشتی
ترا عطّار از اسرارگوید
نه با نفس و هوایت یار گوید
ترا ازمعنی قرآن دهد پند
برو خود را بقرآن کن تو پیوند
که تا محکم شود ایمان و دینت
شود جمله نهانیها یقینت
تو دانستی یقین تو یار ما باش
درون جبّهٔ اسرار ما باش
برو با اهل معنی خلوتی کن
ز جام اهل معنی شربتی کن
برو ای یار پیش یار درویش
که او باشد ترا پیوند و هم خویش
برو ای یار سالک را دعا کن
تو این دنیای دون را خود رها کن
برو ای یار خاک آن قدم شو
پش آنکه سرفراز و محترم شو
برو ای یار با او همنشین باش
بجور بردباری چون زمین باش
برو ای یار با او همقرین شو
پس آنگه باملایک همنشین شو
اگر تا نی بیائی اندرین راه
ترا مظهر کند از حال آگاه
اگر در منزل او راه یابی
بهر دو کون بیشک جاه یابی
اگردانا دهد جاهت بشاهی
بگیری این فلک با ماه و ماهی
اگر دانا ترا افکند از پای
سرت رفت و نیابی هیچ جا جای
برو تو دانش دانا زبر کن
ز دانشهای نادان تو حذر کن
ز دانشهای نادان در چه افتی
چه خوک تیر خورده در ره افتی
ز دانشهای نادان کرده ره گم
نخوردی یک دمی از آب زمزم
ترا چون آب زمزم نیست در جان
وصال کعبه کی یابی چو مردان
ز کعبه یافتم مقصود کعبه
از آنم مشتری گشته چو زهره
مرا با شاه کعبه حالها شد
که نی از درد من در ناله‌ها شد
زهرجا نعره‌ها آمد زصخره
که رو چون بیت مقدس گیر بهره
در آن بهره تو مقصودی طلب کن
ز مقصودم تو محبوبی طلب کن
در آن مطلوب محبوبم هویداست
ز سر تا پای او انوار پیداست
مرا با اوست بیعت در معانی
تو این اسرار معنی را چه دانی
مرا با اوست این دنیا و دینم
ظهور او شده عین الیقینم
مرا ازاوست این جانی که بینی
ترا کفر است با او همنشینی
اگر شخصی بگوید دین من اوست
به خونش میدهی فتوی که نیکوست
ترا از بهر کشتن نافریدند
ز بهر وصل کردن آفریدند
تو بشناس آنکه او باب الجنانست
بشهرستان احمد چون جنان است
تو بشناس آنکه او ما را یقین گفت
یقین از گفت شاه المرسلین گفت
تو بشناس آنکه او سرّ معالیست
درون نی ز غیر او چه خالیست
که بود آنکه محمّد گفت جانش
بحال نزع بوسید اودهانش
به آن بوسه باو اسرارها گفت
دگر او را سر و سردارها گفت
هم او سردار باشد اولیآ را
هم او دیدار باشد انبیآ را
اگر خواهی بدانی پیشوایت
بگویم تا بدانی مقتدایت
امیرالمؤمنین حیدر ولیّم
محمّد فخر آدم شد نبیّم
امیرالمؤمنین اسم وی آمد
ز بهر دیگران این خود کی آمد
امیرالمؤمنین باشد امامم
که مهر اوست وابسته بجانم
امیرالمؤمنین نور خدایست
دگر او نطق و نفس مصطفایست
امیرالمؤمنین روح روانم
بمعنی نطق گشته در زبانم
امیرالمؤمنین میدان که شاه است
مرا در کلّ آفتها پناه است
امیرالمؤمنین درویش آمد
درین عالم ز جمله پیش آمد
امیرالمؤمنین دانای سرها
امیرالمؤمنین از جان هویدا
امیرالمؤمنین شد اسم اعظم
امیرالمؤمنین باشد مکرّم
امیرالمؤمنین در هر زمانی
امیرالمؤمنین در هر مکانی
امیرالمؤمنین شاه ولایت
امیرالمؤمنین جاه ولایت
امیرالمؤمنین راه و طریقست
امیرالمؤمنین بحر عمیقست
امیرالمؤمنین شمشیر برّان
امیرالمؤمنین خود شیر غرّان
امیرالمؤمنین چون ماه تابان
امیرالمؤمنین آن اصل قرآن
امیرالمؤمنین قهّار آمد
امیرالمؤمنین جبّار آمد
امیرالمؤمنین در حکم محکم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین را تو چه دانی
که بغضش رامیان جان نشانی
ز بغضش راه دوزخ پیش گیری
ز حبّش درولای او نمیری
تراگر دین و ایمان پابجای است
ترا حبّش ز حق در دین عطایست
در این عالم بسی من راه دیدم
همه این راهرا در چاه دیدم
بغیر راه او کآن راه حق است
دگرها جمله مکروهات فسق است
تو اندر وقف راهی ساختستی
که ازدرس معانی باز رستی
برو در مدرسه تو علم حق خوان
مده تغییر در معنیّ قرآن
بقرآن وقف ترکان کی حلالست
ترا این خدمت و منصب وبالست
به پیشم حیلهٔ شرعی میاور
به پیش من نباشد حیله باور
ترا از بهر دانش آوریدند
ز بهر بینشت خود پروریدند
ترا انسان کامل نام کردند
میان سالکانت جام کردند
پس آنگه ریختند در وی شرابی
که انسان و ملک خوردند آبی
همه از جرعه‌اش مدهوش و مستند
همه از جوی بیراهی بجستند
همه هستند و سر مستند و هشیار
در این دنیای دون و دون گرفتار
برون آ از گرفتاری این چرخ
که تا گردی چو معروفی در آن کرخ
ز کرخ دل برون آی و تو جان بین
تو معروف حقیقی بیگمان بین
مرا خود آرزوی لامکانست
که آجا سرّ ما اوحی عیانست
جهان خود پر ز انوارتجلّی است
ولیکن دیدهٔ تو مثل اعمی است
ترا انوار جانان نیست روشن
از آن افتادی اندر چاه بیژن
چو افتادی بدان چه کی برآئی
درون آتش هجران درآئی
برون آ خانه را روشن کن از نور
رفیقی اندرو بنشان به از حور
که تا از راه بد آرد براهت
بمعنی باشد او پشت و پناهت
ترا باشد رفیق نیک ایمان
باین عالم تو باشی چون سلیمان
بیا تا ما و تو اسرار گوئیم
میان خانه و بازار گوئیم
به اسرارت نمایم راه توفیق
بکن این قول حقانی تو تصدیق
اگر این قول را خوانی بتکرار
به او واصل شوی درعین دیدار
بیا و علم حقانی زبر کن
تو انسان را ز علم حق خبر کن
برو تو علم عاشق گیر در دین
که تا گردی چو منصور خدابین
برو تو واقف اسرار من باش
درون کلبهٔ عطّار من باش
که تا بینی که سرمستان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
هرآنکس کو از این جرعه چشیده است
دو عالم را مثال ذرّه دیده است
ملایک با همه انسان عالم
طفیل مصطفا اند بلکه آدم
محمّد هست محبوب خداوند
هم او بوده است مطلوب خداوند
هم او باشد به این اسرار محرم
هم او باشد به یاران یار همدم
تو یار یار را نشناختستی
از آن ایمان و دین در باختستی
تو یار یار محبوب محمّد
بدان تا گردی از معنی مؤیّد
تو بشناس آنکه او اسرار دیده است
میان اولیآ دیدار دیده است
تو بشناس آنکه او را حق ولی خواند
محمّد بعد خویشش خود وصی خواند
تو بشناس آنکه مقصود جنان است
معین و رهبر این کاروان شد
تو بشناس آنکه او دانای راز است
تو بشناس آنکه او بینای راز است
تو بشناس آنکه او در عین دید است
همه گلهای معنی او بچیده است
توبشناس آنکه او دید الهست
هم او مولای خود را عذر خواه است
ترا حیله است ورد جان و تلقین
از آن گندیده گشتی همچو سرگین
مرا با حال پاکان کار باشد
که در پاکی همه انوار باشد
مرا با اهل معنی ذوق باشد
که از عشقش درونم شوق باشد
مرا با اهل عرفان رازهایست
که از دردش درونم ناله‌هایست
مرا جز اهل وحدت گفتگونیست
که گفت دیگرانم همچو بونیست
مرا از بحر عشقش یکدوجو نیست
که پیشم بحر نادان چون سبو نیست
مرا هر دو جهان بر مثل موئیست
به آتش سوزمش این دم که هوئیست
مرا از دست نادان خون شده دل
بنادان گفتن اسرار مشکل
مرا کاری دگر در پیش راه است
که عالم بر دو چشم من سیاه است
مقیّد مانده‌ام در دست اطفال
یکان وقتی بدرد آید مرا حال
مرا از درد ایشان درد زاید
زمانه دایمم انگشت خاید
خداوندا بحق جود و فضلت
بحقّ رحمت و احسان و بذلت
بحقّ جمله محبوبان درگاه
بحقّ جمله مطلوبان درگاه
بحقّ اولیا و انبیایت
بحقّ اصفیا و اتقیایت
بحقّ جمله قرآن و کلامت
به بیداری که داری در قیامت
بحقّ جملهٔ کروّبیانت
به فضل جملهٔ روحانیانت
بحقّ آتش شوق محبّان
بحقّ حالت ذوق محبّان
بحقّ آن یتیم زار و بیمار
بحقّ آن اسیران نگونسار
بحقّ عاشقان مست اسرار
بحقّ عارفان سینه افکار
بحقّ جام وصل واصلانت
بحقّ ذکر و اوراد مهانت
بحقّ آن شهیدان کفن تر
بحقّ آن یتیم دیده بردر
بحقّ آن شجاع سر فدایت
بحقّ آنکه دادیش از عطایت
بحقّ آنکه چون منصور مست است
بحقّ آنکه او مست الست است
بحقّ آدم و نوح و سلیمان
بحقّ شیث با موسیّ عمران
بحقّ خضر و با الیاس و یعقوب
بحقّ ارمیا با هود وایّوب
بحقّ دانیال ادریس و یحیی
به اسمعیل و اسحق و به عیسی
بحقّ یونس ابراهیم امجد
بصدق آن شعیب پاک و اسعد
بحقّ اولیاء ما تقدم
بحقّ انبیاء دیده پرنم
بحقّ مصطفی و آل یسین
بحقّ مرتضی آن نور تلقین
بحقّ جمله فرزندان پاکش
بحقّ عابدان خاک راهش
بحقّ پیروان آل حیدر
بحقّ جانشینان مطهّر
بحقّ شیعهٔ شبّیر و شبّر
بآب دیدهٔ عابد بشب تر
بحقّ باقر آن دریای رحمت
بحقّ صادق آن نور حقیقت
بحقّ کاظم آن بحر تحمّل
بحقّ آن رضا کان توکّل
بحقّ آن تقی چون باب معصوم
بحقّ آن نقیّ کشته مظلوم
بحقّ عسکری آن تاج ایمان
بحقّ مهدی آن هادی ایمان
بحقّ بوذر و سلمان و قنبر
بحقّ یاسر و عمّار و اشتر
بحقّ بصری ومالک به دینار
بحقّ آن محمّد واسع کار
بحقّ آن حبیب اعجمیم
بحقّ خالد مکّی ولیّم
بحقّ عتبه با شیخ فضیلم
بحقّ رابع سلطان کمیلم
بحقّ شاه ابراهیم ادهم
به بشر حافی آن شیخ مکرّم
بحقّ شیخ آن ذوالنون مصری
به بازید و شقیق آن شیخ بلخی
بحقّ عبد آن شیخ مبارک
بحقّ آنکه بگرفت او سه تارک
بحقّ داود طائی و حارث
بحقّ احمد حرب و بوارث
بحقّ عبدسهل معروف و اعلم
به سمّاک و بدارا و به اسلم
بحقّ پیر رضی الدین لالا
به حاتمّ اصم آن نور والا
بحقّ سرّی و آن فتح موصل
به شیخ احمد آن عبّاد فاضل
بحقّ بوتراب و خضرویّه
به یحیی معاذ آن پیر خرقه
بحقّ شه شجاع و مجد بغداد
به یوسف بن حسن با شیخ حدّاد
بحقّ شیخ دین منصور عماد
بحمدون قصار آن بحر اسرار
بحقّ مرد حق احمد عاصم
به شیخ ما جنید آن مست قائم
بحقّ عمرو و آن عثمان مکّی
به خرّاز و ابوسفیان ثوری
بحقّ آن محمّد بحر رویم
به ابراهیم رقی با عطایم
بحقّ یوسف و اسباط و یعقوب
بسمنون محبّ و شیخ ایوب
بحقّ شیخ بوشنجی و ورّاق
بحقّ مرتعش آن شیخ دقاق
بحقّ فضل دین با شیخ مغرب
بحقّ حمزهٔ طوسی و مهلب
بحقّ شیخ علی مرحبانی
بحقّ احمد مسروق فانی
بحقّ شیخ عبدالله روعد
بحقّ شیخ مرشد کوست سرمد
بحقّ پیر ذخّار کبیرم
که او بوده بدین عالم منیرم
بحقّ شاه سرمستان آفاق
 که نامش مستطر بوده به نه طاق
بحقّ شیخ محمد حریری
که او را بوده انفاس کبیری
بحقّ شیخ دشت خاورانی
که او را بوده حکم کامرانی
بحقّ نالش عطار مسکین
بحقّ رهروان راه این دین
بحقّ کعبه و بطحا و زمزم
بحقّ سجده گاه باب آدم
که اهل علم را ده تو صفائی
و یا بر سرنهش تاج وفائی
ویا رحمی بده یارب ورا تو
که تا سازد دل درویش نیکو
دگر اهل معانی را حضوری
بده تا طاعتش باشد چو نوری
دگر دست عدو کوتاه گردان
بدرویشی و فقرم شاه گردان
چو درویشی و فقرم شد مسلّم
زنم در کاینات الله اعلم
دگر اهل و عیال و خیل وخالم
تو شان جمعیّتی ده در وصالم
دگر این بنده را کنج حضوری
خداوندا بده یا خود صبوری
دگر از خلق دوری ذوق دارم
ازین دوری بخود بس شوق دارم
وگر از خلق دارم من نفوری
ندارم من بایشان دست زوری
وگر من ازگنه بسیاردارم
ولیکن عفو تو من یار دارم