زندگینامه فرهاد و فرزاد نامی

"برای جستجو در اشعار فرهاد و فرزاد نامی کليک کنيد"

فرزاد و فرهاد نامی

سرمای سوزناک زمستان تازه نفس در کوچه پس کوچه های تبریز قدم می زد تا به سیزدهم دی ماه سال 1363 ه.ش فرزاد نامی و فرهاد نامی نویسندگان ، محققان ، و شاعران معاصر آذری و پسران دوقلوی پدر و مادری فرهیخته و فارغ التحصیل دانشسرای عالی ادبیات در بیمارستان تبریز به دنیا آیند . از بدو تولد ، پدر و مادر ایشان بر آموزش ادبیات ، فرهنگ و فلسفه بر آن دو همت کرده اند . دوران خردسالی در یکی از قدیمی ترین خانه های تبریز و بازی در حیاطی بزرگ ، پر درخت ، و زیبا و دالان هایی با بوی خاک و پر سر و راز سپری می شد تا پدر و مادر به استعداد پسرانشان به نوشتن مقالات و سرودن شعر پی ببرند . در این راه پسران نوجوان از محضر اساتید بنامی بهره جستند تا دیدگانشان به دنیای شگرف بازتر شود . اساتیدی همچون مرحوم استاد مهدی رسائی ، استاد دکتر صمد رحمانی خیاوی (رئیس انجمن ادبی تبریز) ، استاد حسن کرمانی (از اساتید بنام خوشنویسی و آواز) ، استاد جواد شکوری (از اساتید بنام در مدرسه ی انشاء تن و روان) ، درویش سفید (استاد علوم ماوراء الطبیعه) و بسیاری دیگر از بزرگان . به سال 1384 اولین کتاب شعر فرهاد نامی و فرزاد نامی به نام اشک باده نوش به زبان فارسی به چاپ می رسد که توجه اساتید را جلب می کند . این مجموعه دارای سبکی مخصوص و حاوی اشعاری فلسفی ، عارفانه و عاشقانه می باشد . علاوه بر آن تا کنون بیش از چهل کتاب در باب روانشناسی ، فلسفه ، جامعه شناسی ، تجاری ، رمان و شعر به زبان های ترکی ، فارسی و انگلیسی نوشته اند . پس از اتمام دوران خدمت سربازی در سال 1384 ه.ش جهت ادامه ی تحصیل در رشته ی تجارت بین الملل به یکی از دانشگاه های خارج از کشور سفر کردند و موفق به اخذ لیسانس تجارت بین الملل با رتبه ی ممتاز از یکی از دانشگاه های عالی مالزی شدند و هم اکنون در خارج از کشور محصل دررشته ام.فیل مدیریت در زمینه ی ارگونومیکس می باشند.

  اشعار فرهاد و فرزاد نامی

مقاله سهراب ساده است اما ساده اندیش نیست - فرهاد نامی

 

از سهراب سپهری قبل از مرگش و بعد از مرگش سخن ها گفته شده ، نقدها شده و زندگی نامه هایی نوشته شده است که بیانگر والا بودنش و تاثیر این شاعر ساده اما نه ساده اندیش شده است.

او شاعری توانا بوده و هست. مورد بوده را به کار می برم چون چه زود و چه نزدیک دنیای فلسفی پر رنگ و شاعرانه ی رنگارنگ را از بودنش و استعداد فراوانش غافل ساخت.  کلمه ی هست را به کار بردم چون هنوز از او یادگارهایی به جا مانده که زنده بودنش را بی شک و تردید مثال می زند. وقتی می گویم یادگارها منظورم تنها به اشعار و نقاشی هایش محدود نمی شود. او آئینه ای بر رنگ های شاعرانه ی استعدادهای جدیدی شد که سکوت را بر نوشتن ترجیح می دادند.

افکار عارفانه ی سپهری در پرتوی از سادگی شکل گرفته است. و اما آیا می توان او را صاحب اندیشه های ساده دانست؟ روحش بر لحظات سبز و رنگین کودکی تاب می خورد و نگاهش را از آب ، رود ، درخت و خاک بر نمی گرداند.

او به همه چیز  و همه کس روح می بخشد و در اشعارش به خدایی از شعر تبدیل می شود که او را شاعری یکتا در شیوه ی خود می شناساند.

او کلام مهر را بر اشعارش می آمیزد و گل سرخ را با رنگی ملایم در شعر خود جای می دهد و جاودانه می سازد. در اشعارش طبیعت یکسان و همه جا وطن اوست. او خود را از این مکان و زمان جدا ساخته است. او به این دنیا به چشم مردم عادی نمی نگرد. او ساده است اما ساده اندیش نیست. او سالار سبز غافله ی محبت است.

کلام ساده در اشعار سهراب به شعری عارفانه تبدیل می شود و نقاشی هایش جان می بخشد. سهراب مرد سفر است و خود را مسافری می داند که باید سفر کند. سهراب می بیند و می شناسد و در اشعارش دیده هایش را بازگو می کند. راز گل سرخ برای او سخنی آشناست. اشعارش پیر است ولی کهنه نیست. او در طبیعتی عارفانه جان گرفته است و کهنگی در آن طبیعت جایی ندارد. سهراب از آب رودخانه ی آن طبیعت مست گشته است و صدای آب را می شناسد و خاطره ی آن دیار را با اشعارش چون آئینه می تاباند.

دین منی - فرهاد نامی

 

مبلغی هست که من مشتری اخمِ توام

 مقصدی هست که من رهروِ ايمای توام

 گِلِ من ، مدهوش آب تنِ توست

 تويی آن مذهب و دين و وطنم

 راهِ من ، خطِ دستان تو است

 پلکِ من ، دستخوشِ تاراتِ پَرَت

 قطره قطره ، من شَوم قربانِ دريای لبت.

 

 دريای بتی ، تو ميکده ، تو صادقی ، گِرانی

 تو محفلی ، تو جِرمی و تو عنصر

 تو حافظی ، تو مسجدی ، تو کوکبِ درخشان

 تويی همان مرهمِ زخمِ پنهان.

 

 ... روی شنهای نفيرم ، چرا از راه گفتم؟

 وليکن زيرِ لب ، اسم تو بود و پَرِ ناز

 صحنه ی ديدِ من ، آن جسمِ پری نازِ تو بود

 روی گُل ، عطرِ تو پيچيده به صبح

 مهتاب ، اسمِ تو گفت و باز شد

نورِ شمس از نَفَسِ گرمِ مسيحایِ تو است

 لطفِ مجنون ، از پيکرِ رازِ تو بود

 جذبه ی شيرين ، همه تقليدِ اشاراتِ تو بود

 نه درصدی به جز تو در سرا هست

 نه قمری از غيرِ تو حرفی بسرود

 لرزيد دنيا ، ترانه ی خشمِ تو گفت

 يا عاری گشته از توانِ حملِ تو خفت

 گفتگوی گُل و بلبل ، همه از سازِ تو بود

 جسمِ مردم ، همه از خاکِ تو شد

 روح و جان ، نغمه ی احساسِ تو بود.

 به کجا فرهادِ حيران , برسد محفلِ سجده ؟

 به جز آن سرای اميد ، که تويی منشورِ رضوان

 که رسد ساقیِ پيمان

 بخور از شرابِ عرفان ، سلامت گردد آن جميلِ ديوان

 منم آن مسافرِ گَرد ، که رَسَم به گِردِ کعبه

 درِ کعبه باز گشته ست

 گر تويی صاحبِ کعبه ، ساجدی در تاز گشته ست.

گسسته سکوتی - فرزاد نامی

 

بندِ سکوت را می کَنَم بر لحنِ خموش

 تا شب و روز ، مرا از تو حکايت باشد

 سخن از جانِ من و جانِ تو و هر چه شکايت باشد.

 

 هر کجا طرحِ لبی بود ، سکوت جاری بود

 بار بر بسته سکوت از جمعِ بار

 شب افروز گشته شعر ، بر حالِ دار

 در آغازِ تنم ، صدايی از مردمان ، حاکم بود

 در پايانِ سَرَم ، فغانی از سَران ، صادق بود

 ليک در ميانه ، سکوت را بند گسستم

 ز سَر تا به قدم ...

 پُر از گسسته سکوتی باشد

 پُر از حرف و سخن ، شوق و قلم

 و جرعه ای بر عُمر ، کفايت باشد

 تا مُهرِ سکوت بر من ، حمايت باشد.

 

 سلام بر اين فغان های سرفراز

 فراوان بر سخن های عشق و دلنواز

 

درود بر بوسه ، درد ، غم های نياز

 و راه های بُرده مرا اين جانگُداز

 که بَرده ، اين چنين آزرده جان.

 

 گفته صدای رعد دانستم که بايد:

 از اشک ، باران ، بوران

 گفته آوازِ بلبلِ خوش الحان:

 که بايد از گُل و عشق ، سوزان

 گفته موجِ ديرنده پا بر جا:

 از بوسه ی ساحل و پيرِ خسته ی خندان.

 

 از شورشِ هستی به جانم نهراسم

 که مردان همه گونه ، به مناجات شدند

 از مطرب و خرابات و مُغان من نگريزم

 که جانان ، همه ، بی سَر و عادت باشند

 از هستیِ خويش ، سوی مستی برگرفتم

 آه ، خَلق را اين سخن ها چه حالت باشند

 که اگر مردم بگريزند

 بر مردمِ دون چه حاجت باشد.

خاکستر - فرهاد نامی

 

در حجمِ آبیِ باران ، واپسينم اما

 با که بايد گفت

گَرد خاکستری گِردم

که گِرد جهان می گَردم

و نظاره گرِ دگرگونیِ طبيعتِ گِرد هستم.

 

 پای که روی زمين می گذارم

 احساسِ روی سينه ی مردم هستم

 حتی روی سنگی ، باران شسته

 يا روی برگی ، خزانی شده

 يا رودی ، باران نشسته

 و در آسمان ، که بخارِ آنهاست.

 

 تا بلورِ قطره های باران ، مغروق

 که لحظه ای زمين ، مجموعه ی گِردِ آن می گَردد

 تا ابرِ سپيد و سياه

 که نمی دانم چگونه کم می گَردد

 گَردِ گِردِ خاکستری ، می گردد

و آن ، هنوز من هستم.

 - جزءِ دوستانت نيست؟

 - چرا ، که ليک ، دوستانی هيچ ندارم.

 

 گاهی روی زمين ، سُست می خوابم

 گاهی باد به بالای باران می بَردم

 و شبی هم به اوجِ اَنجُم رسيده ام

 و ديگر لحظه ای بعد از قبل تر

 تنها گوشتی هستم خاکستری گشته

 و از زيرِ سنگی که روی سينه ام گذاشته بودند

 بيرون جَسته ، جُسته ام

 با خيزی توسطِ آبِ باران

 خاکستری نه با روح ، نه بی روح

 بلکه تمثيلی از خودِ روح.

 

 ... و چرايی ، زيرايی ، و زيبايی می تَرَکد

 گَردِ گِردِ خاکستری , گِردِ جهان می گَردد

و آن ، هنوز من هستم.