زندگینامه سیروس اسدی

"برای جستجو در اشعار سیروس اسدی کلیک کنید"

سیروس اسدی

زندگینامه شاعر از زبان خودش : من در سال 1342 در شهر ایلام متولد شدم. از سال 1360 سرودن شعر را شروع کردم. بسیاری از آثار بنده در نشریات معتبر و مجموعه ها و کتاب های گزیده ی شعر به چاپ رسیده است. مدّت چهار سال مسئول صفحه شعر مجله تخصّصی ادبیّات معاصر بودم. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی هستم. دو مجموعه ی شعر با نام های « چشمان خیس غزل » و « چشم های تو بارانی است » از من به چاپ رسیده است. هم اینک مدرّس مراکز پیش دانشگاهی هستم.

 اشعار سیروس اسدی

اشعار جدید

 

راز

بارها
طعم مرگ
را
چشیده ام،
هرگز،
به تلخی دوری
از نگاه تو
نیست!

 

بهارانه

عبور می کند
از دل های سیمانی،
رنگین کمان نگاهت،
تا،
عاشق کند،
انبوه مجنون های
بی لیلی را
وقتی،
بهار،
تو باشی،
حتّی گلِ سنگ
شقایقی خواهد شد،
عاشق
با دلی
تنگ...!

 

قرار

گفتی تو، که با بهار خواهی آمد
با جوشش چشمه سارخواهی آمد
یا دادِ دلم، پیش خدا خواهم برد
یا با دلِ من، کنار خواهی آمد

 

نجوا

شکسته اند غریبانه گرچه بال و پرم
در این خیالم از این گوشه ی قفس بپرم

چه خوش خیال!پریدن؟ نمی شود،افسوس
که بسته اند پرم را به رشته ی جگرم

چه سال هاست، که برهم نمی زنم پلکی
برای آن که بمانی، میان چشم تَرَم

هنوز داغ تو دارم، غریب خفته یه خاک
هنوز یاد تو هستم، عزیزِ همسفرم

کجا بجویمت آخر، میان آب و عطش؟
سراغت از که بگیرم که از تو بی خبرم

اگر چه نیستی،امّا،همیشه هستی،آه
تو پیش چشم منی هر کجا که می نگرم

تو قصّه نیستی،آری، حقیقت محضی
تو یک حکایت سرخی، حکایت پدرم

 

تا

تا صبح کنار ساحلی طوفانی
من بودم و او بود و شبی بارانی
من محو دوچشم آسمانیش شدم
یک تیر نگاه و این همه حیرانی؟

 

مویه

نه بی تو دلم طاقت هجران دارد
نه درد و غم عشق تو پایان دارد
من، خاک عطشناک کویرم، تو ببار
برمن، که تنت معجز باران دارد

 

چشم تو

جز عشق تو،دل، از همه خالی شده است
پا بسته ی این کوی و حوالی شده است
از بس پی چشم مستت افتاد دلم
سرگشته و رند و لاابالی شده است

 

پریشان

تو ای کدامین
بهار!
با کدام قافله آمدی
که عطر تنت را
کویر بی باران
سینه گشوده است
***   
بانوی ایل آفتاب...
آه !
ای لبخند مذاب...!
نامت را سواران دشت بی آواز
به یغما می برند
با طعم تنت که « سپید »
با شعر چشمت که
« سیاه »
هنوز ،
تا صبح...تا تو...
هزار قبیله ی بی لیلی
فاصله است
***
هنوز خٌنکای سٌکر آور تنت
دیوانه ام می کند
در گرمگاه
این
اندوه بی پایان...

 

اعتراف

چه می خواهیدازمن
ای واژه های مبهم؟
ای قطار کلمات درهم ریخته!
چگونه وصف می کنید
او را
وقتی که خود از این سان
ناتوانید
وقتی زیبائیش را تاب نمی توانید
آورد؟
او که،
چشمانش « غزلی » ناسروده است
لبانش شیرین ترین « دوبیتی »
گیسوانش،
طولانی ترین « قصیده » ی شب
او که پوست تنش ،
تلفیقی است
از « سپید » و « غزل »
لبخندش
« هایکو » ست
و نگاهش شیوا ترین شعر
« پست مدرن »
چگونه، ای واژه های درهم!
می توانید،
او را درتار و پود شعر
بگنجانید
وقتی او شاعر تر از شماست؟
وقتی او رازناک ترین
سروده ی خداست
دست بر دارید از سرم
ای واژه های عقیم
نه، هرگز، نه من شاعرم،
و نه او به وصف می آید
من هنوز محسور
آن چشم شور آفرینم
رهایم کنید...
بگذارید تا آن غزال غزل گو
شعری دیگر،
شوری تازه ،
بیافریند

 

تاوان

آتش گرفتم
از بس که
چشمانت برمن
تابید
***
این تاول های آتشین
گدازه های دل من است
فوران کرده
از دهلیز جانم
***
به کدامین گناهم
به مسلخ
می برید،
ای چشم های او؟
روزی ریشه خواهم زد دوباره
آنسان که امروز
پنجه خواهم زد در خون
تا گناه این جنون
این عشق ناگهان...
که چون توفانی سرگردان
در من وزیده است
بی کیفر نماند
***
آه ای چشم های او!؟

 

تمنا

جز چشم تو،
این ستاره ی دنباله دار
کدام خورشید
آسمان تاریک دلم را
به میهمانی روشنایی خواهد برد؟
جز آهِ من
این کبود آتش زا
کدام شعله ی سرکش
زمستان منجمد،
دلت را
تا آستانه ی بهار
خواهد رساند؟
ای اشتیاق کال،
بلوغ نارس تمنّا
کدام باران،
کدام معجزه ی لطیف
بر کویر عطشناک تنت
خواهد بارید؟
کدام اشتیاق حریص
سیب سرخ لبانت را
خواهد گَزید؟
ای زیبایی بکر!
چشم خدا نیز در تو خیره مانده است...

 

قافله

چشمان تو از دیار شب آمده اند
لب های تو با بار رطب آمده اند

هر جا گذری فتاده بیرون از تن
جان ها که ز دست تو به لب آمده اند 

 

راز

با باد
می رقصد
بر دار...
تنها،
با چشمانی باز
در امتداد افق
و دهانی،
که هنوز
در سکوت فریاد می زند:
« تبر دار پیر
به غارت باغ آمده است »
بر دار می رقصد،
با باد...
با پیرهنی به رنگ
آتش
وآتشی پنهان در دل،
بی پا، بی دست
با هرچه نیست یا هرچه هست،
می رقصد!
مَرد
ای آفتاب!
تعجیل نکن
ای روز تا شب بمان،
بر دار می رقصد هنوز،
مردی
که خورشید در نگاهش
طلوع می کرد
و عشق،
در صداقتش به بلوغ
می رسید
***
با باد می رقصد
تنها
بر دار
مردی که در باران
آمده بود... 

 

حیرانی

حیرانی در عمق چشمانم
ریشه
دوانده است،
هنگام که در خمودگی راز ناک
ابروانت!
به شیارهای عمیق

عمرم می اندیشم

آن هنگام که در هاله ای
از،
نجابت و شرم
چشم های نازنینت
خورشید گون می درخشند،
من با تمام وجودم،
اقرار می کنم،
که تو بی نهایت زیبایی،
فریبایی
ای طلسم شعر های
بی تار و پود من
!
مقدّر است با تو زیبایی،

زیبایی،
چنان که با من
مقدّر است،
شکیبایی،
شکیبایی،
شکیبایی!
من امّا
...
دریغ مجنون نیستم

تا تو لیلایم باشی
شاید من
بیدی لرزان باشم

در دوسمت
جادّه ی چشمانت
و تو !
آن لطیفه ی بکری که،


«
وقت » با حضورت در سماع
بی هوا،

می چرخد
من امّا،
هبوطی وا رونه ام
در آسمان چشمان تو ...

تاراج

خنده بر اشک پدر، خون برادر تا کی
خانه بر هم زدن شادی مادر تا کی

موج سبز است که افراشته قامت چون سرو
تیشه بر ریشه ی این سرو تناور تا کی

قفس آکنده از آواز قناری، تا چند
آسمان خالی ز پرواز کبوتر، تا کی ؟

دست مرگ است به تاراج بهار آمده است
شاهد غارت این باغ صنوبر تا کی

زمزمه عشق

با زمزمه ای زعشق لبریز شدی
تو نیز شهید خشم چنگیز شدی
در برکه ای از نور فرو رفتی، آه!
خورشید نبودی، گلم، آن نیز شدی

تن زخمی

یک زمزمه از عشق به لب هایت بود
خورشید چراغ راه شب هایت بود
در لایه ای از مرگ تو را پیچیدند
آن شب که تنت ، زخمی تب هایت بود

 

ترانه

نوشتم بر گل مهتاب ، با درد
سفر کردی به همراه گل زرد
سراسر رنگ اندوه است این دشت
گل من با بهار رفته برگرد

حسرت

 

شب،

امتداد چشم کسی بود

پیش از این

ومن،

مصلوب نگاه فرشته ای بر زمین!

آه!

ای همیشه نگاهت بی قرین،

جرعه ای بربز

از آن تبسّم جادوانه

در جام گریه های جاودانه ام

تا در خلسه ای سکر آور

از یاد بوسه های شیرینت

خود را

به دست باد، به دست مرگ

بسپارم

پاییزان

 

در باغ بی شکوفه ی من

پاییز

آغاز همه ی فصل هاست

و

حجم اندوه برگ

به اندازه ی وسعت ابرهای سترون است!

در باغ بی شکوفه ی من،


یرنده ای

در حصار فریاد خود زندانی

است،

در باغ بی شکوفه ی من

عطش رمز جاودانگی است
.

و آب دیگر،


شیرین ترین واژه ی برگ نیست!

اندوهم را تنها تو می فهمی،


ای بهار منتظر،

در آستانه ی

فصل تنهایی ...!

شِکوه

 

بر بلندای کدام واژه

بایستم


بانو!

تا کوتاه ترین قصیده ی نگاهت را


بی هیچ تکلّفی بسرایم

و اعجاز نامت را،

با ایجازی شاعرانه؟

آه!

چقدر حقیرند انبوه این واژه ها


وقتی در مقابل

نام تو می ایستند
!

و،


شگفتا! که دنیا

مقهور نام تو نشد

وقتی،

سپیده با مطلع چشمان تو

آغاز شد...!