اشعاری از واهه آرمن

واهه آرمن

-چند روزی‌ست چیزی ننوشته‌ای

-گاهی هر چیزی

حتی دیدن یک کرم خاکی

روی کاغذ

شعر می‌شود

و گاهی هیچ چیز

حتی عشقی آسمانی

بدل به شعر نمی‌شود.

***

جنگ است و

دشمن

شهر را بمباران می‌کند ولفگانگ

پیش از پناه برده به گوشه‌ای

که نمی‌دانم امن است

یا نا‌امن

***

آخرین شعرم را

به پای کبوتری

که با هم آب و نان خورده‌ایم می‌بندم

و برای آخرین بار

پروازش می‌دهم....

باور می‌کنی

از روزی که با ویلچر

در خانه می‌گردم

بیشتر از زمانی که پیاده

این سو و آن سو می‌رفتم

کفش پاره کرده‌ام....

***

-از بهار بگو

می‌گفت

گاهی شعر‌هایت را به دریا می‌ریزی

-قایق را به آب بینداز پطرس

دوست دارم امشب

برویم دریا

شعر بخوانیم و

ماهی بگیریم

قایق را به آب بینداز پطرس

***

کودک گفته بود

می‌بینی واهه چه دست‌های پر زوری دارد

دیشب خواب دیدم

مچ یک غول را

به راحتی خواباند

مادر گفته بود

می‌دانی چرا

او هر روز ساعت‌ها ویلچر می‌راند

کودک گفته بود

می‌دانم

هر روز

ویلچر می‌راند و

شعر می‌نویسد

خوش به حالش

نه؟...

***

عصر یک روز پاییزی

بنا بر عادت دراز کشیده بودم و

کتاب می‌خواندم

لحظه‌ای چشم از کتاب برداشتم و

از پنجره به بیرون نگاه کردم

به دور دست‌ها

به کشت‌زارهای سبز سن ‌رمی

به دست‌های پینه بسته «سیب‌زمینی‌خور‌ها»

در خانه معدن‌چی‌ها

به کافه تراس

و به نگاه دوشیزه گاشه

که تا نیمه شب

مرا وادار به نشستن و

زُل زدن به شب کرد

شبی به رنگ ماهی‌ها

که با خاموش شدن هر چراغ شهر

رنگین‌تر و

زیبا‌تر می‌شد.»

***

آن روز‌ها، ‌ مادر

در یک تشت پر آب

با کمی صابون و

چند تکه لباس

خورشید را می‌شست

آن روز‌ها

همهء لباس‌های من

بوی آفتاب می‌داد

***

کِی خسته خواهد شد

زمین

از این رقص

و برای این بالرین

چه کسی دست خواهد زد

در پایان...

***

مسحور آواز مرغان دریایی

پارو می‌زدیم

در آن کشتی

که پیش می‌رفت در آب‌های دور دست

پارو می‌زدیم

از سپیده دم

تا هنگام غروب

دریا جاری بود

در حنجرهء مرغان دریایی

و نیمه شب‌ها

دریا

غرق می‌شد

در دهان وال‌ها

در آن کشتی

روزی صد‌ها اتفاق می‌افتاد و

هیچ اتفاقی نمی‌افتاد...

***

آن شب

حال و هوای نوشتن داشتم

اما ناخواسته کتاب را برداشتم و

شروع به خواندن کردم

در نیمه‌های داستان

اسب سواری بر بلندای تپه ایستاد

از اسب پیاده شد

نیم نگاهی به من انداخت و

با بی‌حوصلگی پرسید

تا پایان داستان

چه‌قدر راه مانده

حیرت زده نگاهش می‌کردم

که ادامه داد

اسب من تیزپاست

به سرزمین شعر‌ها می‌روم

می‌آیی؟...

دیگر تو مجبوری بنوشی تلخ چایت را - فائزه محمودی

دیگر تو مجبوری بنوشی تلخ چایت را

شاعر : فائزه محمودی

من، حبـــّــــــه ی قــــــــند توأم، بردار چایـــت را !
حــــــل کن در آن قانـــــونِ تــــــلخ ِ انـــــزوایت را

کی میرسد آلوچــــــه های چــــــشم ِ برّاقت...؟
در چشم خـــیسم می تکانی شاخـــــه هایت را ؟

 اســطوره ی آرامـــــــشم بودی ولـــــــــی حالا...
لـه کرده ای حــــــــــسّ مرا بردار پایــــــــــــت را !

  تو عاشــــــقی یا مـــن؟ نمیدانم! بــــــیا امشب...
با فرمـــــــــــــولی اثـــبات کن این ادعــــایت را

 یک لحظه عاشق باش و من هم عشــق تو باشم
یک ثانــــــیه با من عوض کــــــن خب تو جایت را !

صف میکشی با شاه و سربازت دراین شــــطرنج
رو کـــــــن برایم نقشـــــه های کودتـــــایت را !

  سر می بُری نســـل ِ تمـــــــام خاطــــــــــراتم را
مختـــــومه کن پرونـــــده ی جرم و جنایــــت را

من وصـــــــــــله ی ناجور هر پیراهنــــــــی هستم
دیگر تو مجبوری بنوشــــــــــــی تلــــــــخ!چایت را

جغرافیای ســــــــــرد چشمانم مه آلــــــوده ست
دیگر برای گـریه کردن شانـــــــــه هایت را

عشق گاهی می تواند - مرضیه فرمانی

عشق گاهی می تواند

شاعر : مرضیه فرمانی

عشق گاهي مي تواند بيش از اينها ساده باشد
ميتواند با تو در اين بيت ها رخ داده باشد

عشق شكل ناشناسي در خيابان شلوغي
مي تواند ناگهاني اتفاق افتاده باشد

روبه رويم مي نشيني و براي با تو بودن
فكر كن يك استكان چاي هم آماده باشد

جمع شعر و شور و گاهي نيتي بر فال حافظ
عشق بايد بيش از اينها با تو فوق العاده باشد

فكر كن پاي پياده، شانه به شانه كنارم -
باشي و در پيش روي ما فقط يك جاده باشد

پستچي ها حال من را خوب مي فهمند وقتي
باد حتي يك نشاني از تو نفرستاده باشد

نازبانو - محمد فرخ طلب

نازبانو

شاعر : محمد فرخ طلب

تا بیایی دل من آب شده، دیر نکن
بی خودی این ور و آن ور نرو و گیر نکن

در مسیرت نکند عاشق هر کس بشوی
خلق را با دو سه لبخند نمک گیر نکن

با تو بودن غم و شادی، خوشی و ناخوشی است
من جوانم بخدا، زود مرا پیر نکن

نازبانو کمی از ناز بکاه و من را
با جماعت همه جا دست به شمشیر نکن

لحظه ای عاشقی و لحظه ی دیگر فارغ
عشق را عاطفه را این همه تحقیر نکن

من که افتاده ام از چشم همه، پس تو مرا
مثل بیگانه در این محکمه تکفیر نکن

ای که زیبایی تو آفت دین و دنیاست
دست و پاهای مرا در غل و زنجیر نکن

بهتر این است فقط خاطره ای باشم و بس
پس تو و خنجر و این سینه و تأخیر نکن!

تقدیم به امام عصر عجل الله - علی قادری پور

تقدیم به امام عصر عجل الله

شاعر : علی قادری پور

غزل به خاطر تو ، در قيام مي ماند
سكوت مي كند و بي كلام مي ماند

به بيت بيتِ خودش هم نهيب مي زند و
به احترام تو با احترام مي ماند

نگاه خسته ي دل را به عشق مي بازد
و پشت بغض گلويش سلام مي ماند

سكوت مي كند و بعد عاشقانه تو را
نگاه مي كند و ناتمام مي ماند