زندگینامه رضا نیکوکار

"برای جستجو در اشعار رضا نیکوکار کلیک کنید"

رضا نیکوکار

رضا نیکوکار 5 تیر سال 1356 در استان گیلان به دنیا آمد. وی دانشجو می باشد. در حال حاضر او مسئول انجمن شعر و ادب اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهر رشت می باشد. رضا نیکوکار در جشنواره شعر فجر سال 90 در بخش شعر کلاسیک به عنوان شاعر برتر شناخته شد.

  اشعار رضا نیکوکار

ما هم شکسته خاطر و دیوانه بودیم

 

مي روي بعد تو پاي سفرم مي شكند
مهره به مهره تمام كمرم مي شكند

مرگ مي آيد و در آينه ها مي بينم
زندگي مثل پلي پشت سرم مي شكند

چار ديوار اتاق از تو و عكست خالي ست
يك به يك خاطره ها دور و برم مي شكند

من كه مغرورترين شاعر شهرم بودم
به زمين مي خورم و بال و پرم مي شكند

نقشه ها داشت برايم پدر پيرم ...آه
بغض من پاي سكوت پدرم مي شكند

هيچ كس مثل تو در سينه ي خود سنگ نداشت
بعد از اين هرچه كه من دل ببرم مي شكند

مي تراود مهتاب و غم اين خفته ي چند پ
خواب در پنجره ي چشم ترم مي شكند ...

باز از آن کوچه گذشتم

 

نزدیک غروب هیجان آور کوچه
من باز به شوق تو نشستم سر کوچه

گل های سر روسری ات مثل همیشه
زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه

از دوختن چشم قشنگت به زمین است
نقشی که چنین حک شده در باور کوچه

اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم
اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه

«گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا
من مست غزلخوانی سکرآور کوچه

لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را
بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه

من کشته ی این عشقم و باید بگذارند
فردای جهان نام مرا برسر کوچه

به دادم می رسی ؟

 

زائری بارانی ام،آقا، به دادم می رسی؟
بی پناهم،خسته ام،تنها،به دادم می رسی؟

گرچه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوها! به دادم می رسی؟

از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند
گنبد و گلدسته هایت را،به دادم می رسی؟

ماهی افتاده بر خاکم،لبالب تشنگی
پهنه ی آبی ترین دریا! به دادم می رسی؟

ماه نورانی شب های سیاه عمر من !
ماه من،ای ماه من! آیا به دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرا! به دادم می رسی؟  

باز هم مشهد،مسافرها،هیاهوی حرم
یک نفر فریاد زد،آقا...به دادم می رسی؟

شخصیت جانبازان

 

«رندانه آخر ربودی جامی ز خمخانه‌ی دل
خونین چو برگ شقایق، رنگین چو افسانه‌ی دل»

در فصل طوفان و آتش مانند کوه ایستادی
همراه همسنگرانت ، همپا و همشانه دل

مادر به پایت نشست و آجر به آجر بنا کرد
آبادی دیگری را بر روی ویرانه دل

هر روز شب زنده داری، بی‌تابی و بیقراری
آوازه سرفه‌هایت پیچید در خانه دل

دل دادی و پر گرفتی، تا عشق از سر گرفتی
تاول به تاول سرودی شعر صمیمانه دل

آتشفشان جنونی، تقسیر امضای خونی
در خواب حتی ندیدم مثل تو دیوانه دل

این روزها گریه‌هایم چون سجده‌هایت بلند است
ای ذکرت از جنس دریا، تسبیحت از دانه دل

یک عمر ما را کنارت، آری تحمل نمودی
از خانه مان پر کشیدی ... اما نه از خانه دل