زندگینامه سلمان هراتی

"برای جستجو در اشعار سلمان هراتی کلیک کنید"

سلمان هراتی

سلمان هراتی در سال ۱۳۳۸ در روستای مرزدشت تنکابن مازندران در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. درس‌های ابتدایی تا پایان دوران متوسطه را در زادگاهش خواند. سپس در دانشسرای راهنمایی تحصیلی پذیرفته شد و پس از دو سال در رشته هنر ، مدرک فوق دیپلم اخذ کرد. وی پس از پایان تحصیلات در یکی از مدارس روستاهای دور لنگرود مشغول تدریس شد.

تخلص او در اشعارش «آذرباد» بود و در شعرهايش ميتوانيم تاثير از سهراب سپهري و فروغ فرخزاد را نگاه كنيم. او حتي يكي از شعرهايش را تقديم به سهراب سپهري كرده بود. دوستي او با سیدحسن حسینی و قیصر امین‌پور زبانزد است. سیدحسن حسینی بعد از مرگ سلمان يكي از بهترين آثار ادبيش يعني كتاب بيدل ، سپهري و سبك هندي را تقديم به او كرد و قيصر امين پور هم كليات او را منتشر كرد.

  اشعار سلمان هراتی

یک چمن داغ

 

دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو

امروز می آید از باغ بوی بهار من و تو



آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد

غیر از شب آیا چه می دید چشمان تار من و تو؟



دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ

امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو



غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران

صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو



این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما

برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو



با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم

در باغ می ماند یا دوست گل یادگار من و تو



چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم

من می روم سوی دریا جای قرار من و تو

کشف آفتاب

 

سفر گزید باز از این کوچه همنفسی

پرید و رفت بدان سان که مرغی از قفسی



کسی که مثل درختان به باغ عادت داشت

شبیه لاله به انبوه داغ عادت داشت



کسی که همنفس موجهای دریا بود

صداقت نفسش در نسیم پیدا بود



بهار سبز در آشوب خشکسالی بود

شکوفه دار ترین باغ این حوالی بود



کسی که خرقه ای از جنس آب در بر داشت

کسی که شعر مرا از ترانه می انباشت



کنون دریچه ی دل را به روشنی وا کن

به یاد او گل خورشید را تماشا کن



میان آینه ها ردّ داغ را می جست

درخت بود و هوادار باغ را می جست



تمام زاویه ها را به یک بهار سپرد

کویر تشنه ی ما را به جویبار سپرد



در انتهای عطش آفتاب می نوشید

کسی که از دل او شعر آب می جوشید



کسی که از ورق سرخ گل کتابی داشت

برای پرسش و تردید ما جوابی داشت



کسی که آب شدن را التهاب آموخت

شکوه سبز شدن را در آفتاب آموخت



کسی که شایبه ی آن نقاب را فهمید

کسی که حیله ی سنگ و سراب را فهمید



کسی که با تپش مرگ زندگانی کرد

کسی که با همه جز خویش مهربانی کرد



کسی که با دل ما ارتباط آبی داشت

هزار پنجره مضمون آفتابی داشت



به کشف مشرق خورشیدهای دیگر رفت

هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت



چگونه گویمت ای چشمهای زیرک باغ

چگونه گویمت ای شکل واقعیت داغ



هنوز عکس تو در دستهای دیوار است

هنوز کوچه از آن سبز سرخ سرشار است



هنوز عکس تو و خشم دیگران بر جاست

به چشمهات، که مظلومیت در آن پیداست



تو را به خاطر آن آفتاب می گویم

تو را به خاطر در یا و آب می گویم



تو را به خاطر آن چشمها که می سوزند

و اشکها که مرا شعر تر می آموزند



تو را به خاطر آن یاسمن که نشکفته است

به آن دو غنچه که چون شعرهای ناگفته است



تو را به خاطر رؤیای آن سه حسرت سبز

تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز

پیش از تو

 

پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت

شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت



بسیار بود رود در آن برزخ کبود

اما دریغ زهره ی دریا شدن نداشت



در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار

حتی علف اجازه ی زیبا شدن نداشت



دلها اگرچه صاف ولی از هراس سنگ

آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت



چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق

این عقده تا همیشه سرِ واشدن نداشت

پرندگان می آیند

 

در خیابان کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف می کنند

اما من که دغدغه ی خوشبختی ام نیست

به شادی این خوشبختهای کوچک می خندم

پس می آیم با زنبیلهایی از ترانه و آویشن

و مردانی را سلام می دهم

که تو را در تنفس خود دارند

و یک لبخند تو را

به هزار بار عافیت محض

/ ترجیح می دهند

کسانی که از هم می پرسند :

/ « چگونه هنوز هم زنده ایم ؟»

نشاط سرودهایم را حفظ می کنم

و ترانه هایم را از زیبایی می آکنم

و با تمام حنجره های صبور

آواز می خوانم

نشاط سرودهایم را حفظ می کنم

میان آفتاب و مردم راه می روم

و ترانه هایم را که از امید سرشارند

در جیبشان می ریزم

/ در سبدهای خالیشان

/ در دلشان

و دفتر لبخندهایم را

با مردم کوچه و خیابان

/ ورق می زنم

با کودکان امسال

مردان سالهای دیگر

که منشور تحقّق آفتاب را

در سر انگشتان خویش دارند

کودکانی روشن

کودکانی از پشت آفتاب

از صلب سخاوتمند بهار

کودکانی که هر پنجشنبه عصر

در بهشت شهیدان

آینده ی وطنم را به شور می نشینند

کودکانی که مسیر بهار را تعیین می کنند

نشاط سرودهایم را حفظ می کنم

و ترانه هایم راز آب و آفتاب پر می کنم

برای بهاری که هست

برای بهاران در راه

نشاط سرودهایم را حفظ می کنم

با تمام حنجره های تشنه

فریاد می زنم :

تحقق آفتاب حتمی است

پرندگان می آیند