زندگینامه یغما گلرویی

"برای جستجو در اشعار يغما گلرويی کليک کنيد"

یغما گلرویی

یغما گلرویی روز 6 مرداد 1354 در بیمارستان مهر شهرستان ارومیه متولد شد . مادرش نسرین آقاخانی ، پدرش هوشنگ گلرویی و خواهری بزرگ تر از خود به نام یلدا داشت . وقتی که یک ساله بود ، خانواده به تهران نقل مکان کرد . دوران دبستان را در دبستان محمد باقر صدر و دوره‌ی راهنمایی را در مدرسه طالقانی گذراند . دوران دبیرستان را در مدرسه مطهری گذراند . سال دوم دبیرستان به خاطر درگیری با ناظم مدرسه دو سال از تحصیل محروم شد . از آن سال ها شعر و شاعری را آغاز کرد و در یک دبیرستان شبانه شروع به تحصیل کرد . در آن سال ها بدلیل دیوارنویسی به مدت چند هفته دستگیر شد و تا شش ماه اجازه خروج از تهران را نداشت . در سال 1375 نخستین مجموعه شعر خود را به نام بمان ! نماند منتشر کرد . نخستین ترانه های خود را با خوانندگی حمید طالب زاده ضبط کرد . سال 1378 دومین مجموعه شعر خود را با نام مگر تو با ما بودی را منتشر کرد . در این سال شعر بلند قصه باغ پسته را سرود . او در حال حاضر به فعالیت های خود در عرصه شاعری ، ترانه نویسی و مترجمی ادامه می دهد .

  اشعار یغما گلرویی

یک قصه کوتاه به جای مقدمه

 

تموم کارگرا دور تا دور قفس� پیرترین مرغ مرغداری جمع شده بودنُ تماشاش می‌کردن! هیچکدومشون تا حالا همچین چیزی ندیده بود!� اون مرغ بزرگ مُدام کاکلشُ مثِ� یه پرچم قرمز تو هوا تکون می‌دادُ محکم خودشُ به نرده‌های قفس می‌کوبید! پرای سفیدش عینهو برف از لای نرده‌های قفس می‌ریختن بیرون! مرغای دیگه‌یی که قفساشون کنار قفس اون ردیف شده بود سرشونُ از لای نرده‌ها آورده بودن بیرونُ تُند تُند پلک می‌زدن! صدای قُدقُدشون تو سالن دنگال مرغداری می‌پیچیدُ با صدای قرقره‌یی که تسمه‌های حمل مرغُ به طرف تیغای سَر بُری می‌بُرد قاطی می‌شُد! یهو چشمای وغ زده‌ی پیرترین مرغ ثابت موندُ تکونی به خودش دادُ یه تخم مرغ شکسته که زرده وُ سفیده‌‌ش قاطی شده بود رُ از ماتحتش بیرون داد!
کارگرا نگاهی به هم انداختنُ چن‌تاشون زدن زیر خنده! مرغ‌ پیر دیگه از تبُ تاب اُفتاد! یکی از کاگرا رو به سرکارگر کردُ گفت:
((ـ هر روز صُب کارش همینه!))
سرکارگر با انگشت اشاره‌ش� قطره‌ی عرقی رُ که داشت از کنار شقیقه‌ش پایین می‌اومد پاک کردُ پنداری با خودش گفت:
((ـ چرا تُخماشُ می‌شکنه؟ این دیگه چه‌جور مرضیه؟))
کارگره گفت:
((ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مریض که تخم نمی‌کنه… شاید دیوونه شده!))
سرکارگر گفت:
((ـ مرغ عقلش کجا بود که دیوونه بشه؟ ))
کارگره دراومد که:
((ـ این همه فکر نداره! فردا ساعت تیغ که شُد، بزنینش به همین تسمه تا خلاص شه!))
سرکارگر گفت:
((ـ‌ آخه این پیرترین مرغ مرغداریه! حتا قبل که من بیام این مرغداری اون این‌جا بوده! حالا نمی‌شه به همین راحتی خلاصش کرد!))
کارگره گفت:
((ـ مرغی که تخم نمی‌ذاره دونه بهش حرومه! تازه شاید مرضش به اونای دیگه هم سرایت کنه! نگا کنین چه جوری همه‌شون رفتن تو نخش!))
سرگارگر نگاهی به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفید که مدام پلک می‌زدن داشتن اونُ نگاه می‌کردن! کاکلاشون مث شقایقای قرمز تو هوا می‌لرزید! سرکارگر رو کرد به کارگره وُ گفت:
((ـ ساعت تیغ ، بزنینش به تسمه! الانم همه برن سر کارشون!))�
کارگرا رفتن سرکارشون! مرغا هم یکی یکی سرشونُ تو قفساشون کشیدنُ شروع کردن به تُک زدن غذای همیشه‌گی‌! اونا به طعم این غذا عادت کرده بودنُ حتّا دوسش داشتن! عادت کرده بودن که تموم عمرشونُ تو قفس بگذروننُ از یه طرف غذا بخورنُ از یه طرف تُخم بذارن! می‌دونستن اگه یه روز از تخم بیفتن، پاشون می‌ره تو حلقه‌ی اون تسمه‌ها وُ تیغ دستگاه جونشونُ می‌گیره! اونا فکر می‌کردن که زنده‌گی همین غذا خوردنُ تخم گُذاشتنه! ولی پیرترین مرغ مرغداری خیلی چیزای دیگه می‌دونست! اون نه مریض بود، نه دیوونه! تو دِه به دنیا اومده بود ، طعم دونه‌های طلایی گندمُ چشیده بود! می‌دونست صدای قشنگ یه خروس یعنی چی! معنی دویدن بین علفا رُ می‌فهمید! زیرُ رو کردن خاک خوردن کرمای رُ تجربه کرده بودُ دیگه ذلّه شُده بود از موندن تو این قفسٌ خوردن اون غذایی که مزّه‌ی خاک ارّه می‌داد! خسته شُده بود از� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتن…! می‌خواس خودشُ خلاص کنه از اون زندون، حتّا اگه خلاصی با مُردن برابر باشه! می‌دونست حالا حالاها از تُخم نمی‌اُفته، واسه همین به فکر شکستن تُخماش اُفتاده بود!� می‌خواس برای یه بار هم که شُده خودش واسه خودش تصمیم بگیره! پس با دل خوش، چشماشُ هم گُذاشتُ سرشُ زیر بالش فرو بُردُ تا رسیدن ساعتِ تیغ ، دقیقه‌ها رُ یکی یکی شمُرد!

رفیق

 

برای‌ خسروگُلسُرخی‌

تو نمی‌میری‌ ! رفیق‌ !
نیگاه‌ به‌ دوازده‌تا گلوله‌یی‌ که‌ خوردی‌ نکن‌ !
تو نمی‌میری‌...
بعضیا بعدِ تیربارون‌ شُدن‌اَم‌ نمی‌میرن‌ !
حالا حالاها زنده‌یی‌ تو دِل‌ِ این‌ مَردُم‌ !
من‌ از سی‌ سال‌ جلوتَر اومدم‌ که‌ دارم‌ این‌ُ بِهِت‌ می‌گم‌ !
بعدِ گُذشت‌ِ این‌ همه‌ سال‌ ،�
هنوز دوچرخه‌سوارای‌ پارک‌ِ چیتگر
گاهی‌ می‌بیننت‌ که‌ داری‌ بین‌ِ درختا قَدَم‌ می‌زنی‌ !
تو همیشه‌ عاشق‌ِ درختا بودی‌ ! نه‌؟
عاشق‌ِ درختایی‌ که‌ سَرپا می‌میرن‌...

جنگل‌ِ سیاهکل‌ تو چشات‌ لونه‌ داشت‌ ! رفیق‌ !
ولی‌ واسه‌ چشات‌ نیس‌ که‌ هنو زنده‌یی‌ُ اسمت‌ وِردِ زبوناس‌ !
شعرای‌ توپّی‌ می‌گفتی‌ !
مث‌ِ اون‌ که‌ می‌گفت‌: جوادیه‌ رُ بایس‌ رو پُل‌ ساخت‌ !
ولی‌ اون‌ شعرای‌ زخمی‌ هم‌ دلیل‌ِ زنده‌ موندنت‌ نیستن‌...

تو بین‌ِ همین‌ درختایی‌ که‌ دوسِشون‌ داشتی‌ ،
چِش‌ تو چِش‌ِ دوازده‌تا ژ ـ 3
ـ که‌ نشونت‌ کرده‌ بودن‌ ـ وایسادی‌ُ
گُذاشتی‌ سُرب‌ِ فشنگاشون‌ُ تو سینه‌ت‌ خالی‌ کنن‌ !
می‌دونم‌ خیلیا همین‌ ریختی‌ مُردن‌ امّا ،
تو می‌تونستی‌ با بوسیدن‌ِ دست‌ِ یه‌ آبدزدک‌
خودت‌ُ خلاص‌ کنی‌ُ نکردی‌ !
همچین‌ کاری‌ آدم‌ُ زنده‌ نگه‌ می‌داره‌ ! رفیق‌ !
این‌ چیزاس‌ که‌ نمی‌ذاره‌ ،
حتّا بعدِ خوردن‌ِ دوازده‌تا گلوله‌ بمیری‌ !

زمزمه های یک اعدامی

 

ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
گمون‌ می‌کردیم‌ آدمی‌ْزاد آزاد به‌ دُنیا میادُ
حق‌ِ داره‌ گاهی‌ وقتا کلّه‌ش‌ُ کار بندازه‌ !
گمون‌ می‌کردیم‌ ، غیرِ قصّه‌های‌ مادربزرگ‌
جای‌ دیگه‌یی‌ هم‌ می‌شه‌ با دیو جنگید !
گمون‌ می‌کردیم‌ ،
هیچ‌کس‌ اون‌ پرنده‌ی‌ زیتون‌ به‌ منقارُ شکار نمی‌کنه‌ !
گمون‌ می‌کردیم‌ آدمیم‌ُ این‌ اشتباه‌ِ بزرگی‌ بود...

ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
نباید از سنگینی‌ چکمه‌هاتون‌ گِله‌ می‌کردیم‌ !
خُب‌ آدم‌ شونه‌ داره‌ واسه‌ همین‌ چکمه‌ها دیگه‌ ! مگه‌ غیرِ اینه‌؟
تازه‌ نه‌ مگه‌ دستامون‌ُ واسه‌ این‌ داریم‌ که‌
قُل‌ُ زنجیرا تو گوشه‌ی‌ سلّولای‌ نَمور زنگ‌ نزنن‌؟
نه‌ مگه‌ سینه‌ی‌ آدما جون‌ می‌ده‌ واسه‌ این‌ که‌
سربازا ماشه‌ی‌ تُفنگاشون‌ُ رو بِهِشون‌ بِچِکونن‌؟

پَس‌ از چی‌ِ این‌ دوتا آدم‌
که‌ به‌ تیرکای‌ چپ‌ُ راستم‌ بَستین‌ ،
مُدام‌ نعره‌ می‌زنن‌: زنده‌باد آزادی‌ ؟
اصلاً آزادی‌ چیه‌؟ آقای‌ دیکتاتور؟
کی‌ همچی‌ تُخم‌ِ لَقّی‌ُ کاشته‌ تو دهن‌ِ آدمی‌ْزاد؟
پَس‌ این‌ همه‌ زندون‌ُ باطوم‌ُ تُفنگ‌ُ واسه‌ چی‌ ساختن‌؟
که‌ آدما وِل‌ وِل‌ بگردن‌ُ هَرجور خواستن‌ فکر کنن‌؟
که‌ تموم‌ِ شکنجه‌گرا بِرَن‌ سُماق‌ بِمِکن‌؟
خُدا نیاره‌ اون‌ روزُ ! آقای‌ دیکتاتور !
دیگه‌ سنگ‌ رو سنگ‌ِ دنیا بَند نمی‌شه‌ ! می‌شه‌؟
معلومه‌ که‌ نمی‌شه‌ !
نمی‌خوام‌ حتّا به‌ همچین‌ روزی‌ فکر کنم‌...

پس‌ این‌ سربازای‌ نازنین‌ کجا موندن‌؟
چرا نمیان‌ کارُ تموم‌ کنن‌؟
یه‌ ساعته‌ هَر سه‌مون‌ُ بستن‌ به‌ تیرک‌ُ رفتن‌ ناشتایی‌ !
نوش‌ِ جونشون‌ !
نوش‌ِ جونشون‌ امّا صدای‌ این‌ دوتا دیوونه‌ کلافه‌م‌ کرده‌ !
دارن‌ یه‌ آواز درباره‌ی‌ برابری‌ می‌خونن‌ !
درباره‌ی‌ کارگرا وُ کشاورزا !
چه‌ حرفایی‌ که‌ تو آوازشون‌ نمی‌زن‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
می‌گن‌ ارباب‌ بایس‌ زمینش‌ُ
بین‌ِ رعیت‌ قسمت‌ کنن‌ !
چه‌ مزخرفاتی‌ !
زبونم‌ لال‌ اگه‌ محصول‌ِ زمینی‌ که‌ آدم‌ بذرش‌ُ کاشته‌
مال‌ِ خودش‌ باشه‌ ،
پَس‌ اون‌ وَخ‌ اربابا چی‌کاره‌اَن‌؟
اگه‌ اربابی‌ نباشه‌ ،
کی‌ خون‌ِ رعیت‌ُ تو شیشه‌ کنه‌؟
کی‌ دخترای‌ دِه‌ُ تو شب‌ِ عروسی‌شون‌ صاحب‌ بشه‌؟
بدون‌ِ ارباب‌ زمینی‌ دیگه‌ نیس‌ که‌ محصول‌ بده‌ !
اگه‌ شلّاق‌ِ اربابا نباشه‌ که‌
تو دهات‌ سنگ‌ رو سنگ‌ بَند نمی‌شه‌ ! می‌شه‌؟
معلومه‌ که‌ نمی‌شه‌ !

اصلاً این‌ زمونه‌ هَر کی‌ هَر کی‌ شُده‌ !
جوونا تا کتاب‌ می‌خونن‌ ،
می‌خوان‌ زیرُرو کنن‌ دُنیا رُ !
کتاب‌ چیزِ خونه‌آتیش‌زنیه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
ما هَم‌ سیاه‌ِ یه‌ کتاب‌ِ کوفتی‌ شُدیم‌ !
یه‌ کتاب‌ِ قرمز ،
که‌ عکس‌ِ یه‌ پیرِمَردِ ریش‌ سفیدِ تُپُل‌ رو جِلدِش‌ بود !
اِسمش‌ تو خاطرم‌ نیست‌ !
یکی‌ از همین‌ جوونا با خودش‌ آوُرده‌ بود کارخونه‌ وُ
حرفای‌ شیش‌ مَن‌ یه‌ غازی‌ می‌زَد ،
درباره‌ی‌ این‌ که‌ کارگرا بایس‌ تو سودِ کارخونه‌ شِریک‌ بشن‌ !
...نه‌ ! چِریک‌ نه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
گفتم‌ شِریک‌ !
می‌دونم‌ شُما از کلمه‌ی‌ چِریک‌ متنفّرین‌ !
منم‌ این‌ کلمه‌ی‌ لاکردارُ بارِ اوّل‌ تو کارخونه‌ شنیدم‌ !
کی‌ گمون‌ می‌کرد قاطی‌ِ چریکا بِشم‌؟
من‌ رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
می‌دونم‌ شُما فقط‌ چریکای‌ تیربارون‌ شُده‌ رُ دوس‌ دارین‌...

آها ! سربازا دارن‌ می‌رِسن‌ !
قربون‌ِ قدماشون‌ بِرَم‌ !
دارن‌ به‌ خط‌ می‌شن‌ تا کارُ تموم‌ کنن‌ !
این‌ دوتا که‌ کنارِ منن‌ دارن‌ رو به‌ جوخه‌ داد می‌زنن‌:
عدالت‌ ! عدالت‌ ! عدالت‌...
عدالت‌ دیگه‌ چه‌ کوفتیه‌؟ آقای‌ دیکتاتور !
هااا ! منظورشون‌ همون‌ فرشته‌ی‌ چاقوکشی‌ِ
که‌ دائم‌ یه‌ ترازو دستشه‌؟
همون‌ که‌ مث‌ِ زندونیا یه‌ چِش‌ْبند داره‌؟
چِش‌ْبندش‌ مث‌ِ چِش‌ْبَندی‌ِ که‌ تو زندون‌ به‌ چش‌ِ ما می‌زَدَن‌ !
می‌دونم‌ شُما چِش‌ِ اون‌ُ بستین‌ُ
میخش‌ کردین‌ به‌ دیوارِ دادگاهتون‌ !
همون‌ دادگاهی‌ که‌ حکم‌ِ اعدام‌ِ ما رُ توش‌ مُهر کردن‌ !
آخ‌ ! که‌ چه‌ چیزِ کلَکیه‌ این‌ ترازو ، این‌ عدالت‌...
تا اون‌جا که‌ من‌ یاد گرفتم‌ ،
یه‌ کیلو طلا از یه‌ کیلو گندم‌ سنگین‌تَره‌ !
خیلی‌ سنگین‌تَر...

سربازای‌ دلاورُ باش‌ !
زانو زَدَن‌ُ ما رُ نشون‌ کردن‌ !
یه‌ فرمونده‌ که‌ پرنده‌ها کلّی‌ فضله‌ رو شونه‌هاش‌ انداختن‌ ،
کنارشون‌ وایساده‌ وُ دستش‌ُ بُرده‌ بالا !
ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
این‌ دوتا احمقم‌ ببخشین‌
که‌ به‌ شُما بَدُ بی‌راه‌ می‌گن‌ !
ما عَوَضی‌ فکر می‌کردیم‌ ،
حق‌ داریم‌ واسه‌ خودمون‌ تصمیم‌ بگیریم‌ !
عَوَضی‌ فکر می‌کردیم‌ حَق‌ داریم‌ نفس‌ بکشیم‌ !
هیشکی‌ بی‌اجازه‌ی‌ شُما هیچ‌ حقّی‌ نداره‌ !
اصلاً اوّل‌ شُما ، دوّم‌ خُدا ! آقای‌ دیکتاتور !
حالاشَم‌ شرمنده‌ایم‌ که‌ دوازده‌تا از فشنگاتون‌ ،
قرارِ صرف‌ِ نفله‌ کردن‌ِ ما بشه‌ !
کاش‌ می‌گفتین‌ دارِمون‌ بزنن‌ !
این‌جوری‌ خَرجتون‌ سَبُک‌تَر می‌شه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
حیف‌ِ اون‌ فشنگای‌ طلایی‌ِ خوش‌ْگِل‌ !
حیف‌ِ اون‌ فشنگا...

حالا فرمونده‌ دستش‌ُ آوُرد پایین‌ُ داد زَد:
آتش‌ !
یه‌ نور از تُک‌ِ تُفنگا تُتُق‌ کشیدُ
یهو تَنَم‌ داغ‌ شُد !
چه‌ حِس‌ِ عجیبی‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
مَمنون‌ که‌ این‌ حِس‌ُ بِهِم‌ دادین‌ !
مَمنون‌ که‌ اجازه‌ دادین‌ ،
گلوله‌ خوردن‌ُ قبل‌ِ مُردن‌ تجربه‌ کنم‌ !
دارَم‌ نَم‌ نَمَک‌ بی‌حِس‌ می‌شم‌ !
فرمونده‌ تپانچه‌ش‌ُ کشیده‌ داره‌ میاد سُراغم‌ !
شرمنده‌اَم‌ !
شرمنده‌اَم‌ که‌ با همون‌ گلوله‌ها نَمُردم‌ !
من‌ُ ببخشین‌ !
آقای‌ دیکتاتور !
اشتباه‌ گمون‌ کرده‌ بودم‌ که‌ تو یه‌ تخت‌ِ فنری‌ُ
میون‌ِ ملافه‌های‌ تمیز می‌میرم‌ !
همچی‌ سَگ‌جونم‌ ،
که‌ بایس‌ با تیرِخلاص‌ خلاصم‌ کنن‌...

خونم‌ُ باش‌ که‌ رَوون‌ شُده‌ رو کف‌ِ میدون‌ِ تیر !
سایه‌ی‌ فرمونده‌ رو باش‌ رو خونا !
دستش‌ُ باش‌ !
داره‌ با تپانچه‌ میاد بالا !
انگشتش‌ُ باش‌ !
انگار می‌خواد بچکونه‌ ماشه‌ رُ !

ما رُ ببخشین‌ !
 ببخشین‌ !
 ببخشین‌ !
 آقای‌ دیکتاتور...

تف پاک کن

 

بابام‌ که‌ تعمیرکاره‌ ،
رو تلویزیونمون‌ یه‌ برف‌ْپاک‌کن‌ کار گذاشته‌
تا تُفای‌ دَم‌ به‌ دَمِش‌
از رو شیشه‌ شُرّه‌ نَکنن‌ !