زیباتری - سید علیرضا رئیسی

زیباتری

شاعر : سید علیرضا رئیسی

سروناز من

هر چند بی برگی….

ولی

برای من

از

جنگلی

ک

اکسیژنش به من نمیرسد

زیباتری

مکتب خانه - سید علیرضا رئیسی

مکتب خانه

شاعر : سید علیرضا رئیسی

خورشید

همچنان

چون ملکه ها

به تاجش دلبسته

و زمین

دور از چشم ناهید

در مریخ

مکتبخانه می سازد

تا

خاک آن جا را هم ویروسی کند

چند شعر از فاضل نظری

فاضل نظری

شاعر : فاضل نظری

طلسم

در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه كرد به حالم

روز ازل هم گریست آن ملك مست
نامه تقدیر را كه بست به بالم

مثل اناری كه از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به كمالم

هر رگ من رد یك ترك به تنم شد
منتظر یك اشاره است سفالم

بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
كاش به سویش نرفته بود غزالم

هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از كه بنالم

 

دلباخته

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یكدله كردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نكوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یك روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اكنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

 

آهنگ

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

كنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اكنون ولی روزی
نام مرا با اشك روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس كی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

 

بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات كنند
تا كاج جشنهای زمستانی‌ات كنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه كه بارانی‌ات كنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند كه زندانی‌ات كنند

ای گل گمان مكن به شب جشن می‌روی
شاید به خاك مرده‌ای ارزانی‌ات كنند

یك نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس كه شیطانی‌ات كنند

آب طلب نكرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است كه قربانی‌ات كنند

 

جواهرخانه

كبریای توبه را بشكن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شك جای یقین
آبروداری كن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشكنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها كفر نعمت می‌كنیم
سفره‌ات را جمع كن ای عشق مهمانی بس است!

 

حاصل عقل

به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد
كی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در بركه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یك عمر به دست آورده است
عشق یك لحظه كوتاه به هم می‌ریزد

آه، یك روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یك كوه به یك كاه به هم می‌ریزد

 

پپادشاه

از شوكت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه كشتگانم، كشورم خالی است

چابك‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مكر ولیعهدان و نیرنگ وزیران كو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای كاش سنگی در كنار سنگها بودم
آوخ كه من كوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت كن
ای مرگ! تابوتی كه با خود می‌برم خالی است

 

مهمان آتش

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یك عمر زیر پا لگد كردند او را
اكنون كه می‌گیرند روی شانه، مرده است

گنجشكها! از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است

دیگر نخواهد شد كسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش كن! پروانه مرده است

 

گنج

شعله انفس و آتش‌زنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است

جام می‌ نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مست‌شدن اخلاق است

بیش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است

بعد یك عمر قناعت دگر آموخته‌ام
عشق گنجی است كه افزونی‌اش از انفاق است

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است.

 

تفاوت

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر كم فرق دارند

شادم تصور می‌كنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعكس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین كافر، جهان با شك مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

 

هلاهل

این طرف مشتی صدف آنجا كمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه كامل ریخته

مرگ حق دارد كه از من روی برگردانده است
زندگی در كام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افكندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر كجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با كوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!

 

زیارت

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد كه تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یك
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم كه ماجرا
از ربنای ركعت دوم شروع شد

در سجده توبه كردم و پایان گرفت كار
تا گفتم السلام علیكم ... شروع شد

 

دیر و دور

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشكند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشكند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شكست
پیش از آن ساعت كه از بار غباری بشكند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید كرد تا سنگ مزاری بشكند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشكند

كاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشكند

 برای مشاهده اشعار فاضل نظری کلیک کنید

اندوه وصال - محمدعلی رستمی

اندوه وصال

شاعر : محمدعلی رستمی

داد از من و تو ، حاصل اگر داد نباشد
می شد که زمین شاهد بیداد نباشد

 قانع نشده چشم من از باغ تو هرگز
سیبی که به رنگش نگرم شاد نباشد

ای کاش زمین شوق تکامل کند ، ای کاش
سرخوش شود و در پی امداد نباشد

امروز لبت وا شود از شادی فردا
عمری که فنا رفته و برباد نباشد

ای کاش دلم روی دلت بند پذیرد
اندوه "وصالت" دگر "ای داد" نباشد

خدا چشم از من و تو بر نمی داره - پونه نیکوی

خدا چشم از من و تو بر نمی داره

شاعر : پونه نیکوی

خدا چشم از من و تو بر نمي داره
خدا خوبه ما رو تنها نمي زاره

ته حرفات يه گردو مي شكنه وقتي كه مي خندي
ولي توي چشات ابر بهاري باز مي باره

چي مي شه وا كني بازم سر حرف و كه دلتنگم
نخندي زندگي مون سوت و كوره خونه مون تاره

چه حرفايي كه مونده تو دلم اما نمي دوني
چه اشكايي كه مونده پشت پلكام و نمي باره

نمي خوام غم بشينه توي چشمات وقتي تو فكري
نمي خوام حس كني تنها شدي و آخر كاره

مث ماهي به دريا من به لبخند تو محتاجم
يه كاري مي كنم غم از نگاهت دست برداره

يه روزايي نبايد حرف زد تو اوج دلتنگي
تو اين دنيا خدا هم حرف هاي تازه اي داره