مسافر

شاعر : مجید یوسفی صفت

دردا ببین چه بی هنرم کرده روزگار
بی خانمان و در به درم کرده روزگار

همچون تن درخت که افتد به روی خاک
اخر حواله ی تبرم کرده روزگار

عصا به دست داده که هنگام رفتن است
با احترام دست به سرم کرده روزگار

بر تن به جای جامه مرا آه و شیون است
به به چه جامه ای به برم کرده روزگار

با وعده ی بهشت و پری و حور
با نام دین چقدر خرم کرده روزگار

چیزی نمانده باقی از آن شور و عاشقی
محتاج دختر و پسرم کرده روزگار

وقتش رسیده با تو خداحافظی کنم
حالا که راهی سفرم کرده روزگار