مسافر - مجید یوسفی صفت
مسافر
شاعر : مجید یوسفی صفت
دردا ببین چه بی هنرم کرده روزگار
بی خانمان و در به درم کرده روزگار
بی خانمان و در به درم کرده روزگار
همچون تن درخت که افتد به روی خاک
اخر حواله ی تبرم کرده روزگار
عصا به دست داده که هنگام رفتن است
با احترام دست به سرم کرده روزگار
بر تن به جای جامه مرا آه و شیون است
به به چه جامه ای به برم کرده روزگار
با وعده ی بهشت و پری و حور
با نام دین چقدر خرم کرده روزگار
چیزی نمانده باقی از آن شور و عاشقی
محتاج دختر و پسرم کرده روزگار
وقتش رسیده با تو خداحافظی کنم
حالا که راهی سفرم کرده روزگار
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۲۲ ساعت 19:9 توسط محمد مرفه
|
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود