پیرمرد نابینا

شاعر : حامد برزگر

جواهر می فشانند خلق

زیر پای خالق دهر

و لمیده بر کنجی

فاسقی زیباروی

دلق می لغزد

به روی چین دامن این زن

چتر شهوت بر سر

زیر پایش جوی

عسل و خون

جز این نیست که چنان است

چکمه تا سر زانو

و بالهای به پشت خوابیده اش

از آسمان قطره قطره

خون آبه می بارد

درد رعد

ردای خاکستری که به چنگگ می آویزد

وچند روز دیگر زمانه پیامبری خواهد زائید