خورشید
منم و فکر هر چه باداباد.
در سراشیب تپه ای بر اسب
خیره بر دور دست صحرایم.
برق شمشیر و نعل ها از دور
خبر از آفتاب می آرند.
تا به چنگت نیاورم، خورشید!
خواب در دیدگان:
حرامم باد.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۱۳ ساعت 12:57 توسط محمد مرفه
|
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود