مست

شاعر : حامد فدایی

عشق مست و عقل مست و هوش مست
مست گشته جان از آن آغوش ، مست

دوش يارم باده اي داده مرا
گشتم از آن باده اش از دوش ، مست

گرچه رؤيا بود و خواب و آرزو
عقل من گشته از آن ، مخدوش ، مست

عاشقي را عاقلان نشناختند
عاشقان ديوانه اند ، مدهوش، مست

عقل چون از عشق مي لافد ، بگو
نوشد از باده، شود خاموش ، مست