شب فراق - رضا خادمه مولوی

 

شب فراق

شاعر : رضا خادمه مولوی

چه رفته است که صبحی دگر نمی آید
" شب فراق به پایان مگر نمی آید؟ "

کجاست اهل دلی تا دعا کند، قدری
که از دعای چو من هیچ اثر نمی آید

هزار مرتبه در را زدم ولی افسوس
کسی به دیدن من پشت در نمی آید

نسیم های فراوان رسیده تا کنعان
ولی ز یوسف من یک خبر نمی آید

ز غربتم چه بگویم؟که سایه ام حتی
گذشته از من و از پشت سر نمی آید

هنوز می طلبد قلب من تو را ای عشق
اگر چه از تو به جز دردسر نمی آید

درخت خشکم و می دانم اینکه در آخر
برای دیدن من جز تبر نمی آید

فصل پاییزم - رضا خادمه مولوی

 

فصل پاییزم

شاعر : رضا خادمه مولوی

چه فرقی می کند؟ هر عید من با فصل پاییزم
که من آیینه در آیینه از اندوه لبریزم

ببین دیوانه ها هم گاه می خندند بر حالم
ز بس از صبح تا شب با سر و جانم گلاویزم

شبیه مولوی آشفته ام از این جدایی ها
نمی آید سحر دور از تو آخر شمس تبریزم

کجایی؟ مثل بوتیمار دارم تشنگی اما
از این دوری بگو یک جرعه در کامم نمی ریزم

برای دیدنت از بس که گفتم "حق" به شبهایم
که هرکس با خودش گوید که گویا من شباویزم

به لبهایم نمی روید شکوفه های لبخندی
که همچون ساقه های خشک پاییزی غم انگیزم

ماهی کوچک - رضا خادمه مولوی

 

ماهی کوچک

شاعر : رضا خادمه مولوی

ماهی کوچک درون تُنگ جایش تنگ بود
او اسیر کوچک دلهای همچون سنگ بود

کس چه می داند؟که در این روزهای شاد عید
ماهی کوچک برای مادرش دلتنگ بود

خوش آمدید - رضا خادمه مولوی

 

خوش آمدید

شاعر : رضا خادمه مولوی

می توان از چشم هایت خوشه های نور چید
می توان در چهره ات رنگین کمان را خوب دید

می توان در چشم تو خورشید را احساس کرد
در صدایت می توان زیباترین ها را شنید

کارهایت هر کدام آمیزه با ناباوری ست
مثل مولانا که می گویند از دریا پرید

آنقدر روح تو دریایی ست ای بانوی من
هفت دریا ذر کنار نام تو آمد پدید

با خیالت می توان خورشیدرا خاموش کرد
همچنین از کوه ها کاهی سبکسر آفرید

سرخی سیب لبانت دیدم و گفتم به خود
از برایش می توان از جنت اعلی برید

خوب می دانم که لایق نیست این شعرم ولی
آه ای بانوی من در شعر من "خوش آمدید"

اما نشد - مسلم آهنگری

 

اما نشد

شاعر : رضا خادمه مولوی

خواستم تشبیه بارانت کنم ، اما نشد
یا شبیه اشک ، پنهانت کنم ، اما نشد

آن نجابت را نشاید بر سر بازار برد
یو سفم را رو به کنعانت کنم ، اما نشد

تاج بر سر گر نهی ، تا چین فاتح می شوی
گفتمت تو صیف خاقانت کنم ، اما نشد

آمدم وقت عبورت نرم ، چون باد صبا
و صف بلقیس و سلیمانت کنم ، اما نشد

در حضورت صبر کردم ، تا بهارت در رسد
شاخ گل تقدیم چشمانت کنم ، اما نشد

با خدایم ، التماست کردم آز آیین عشق
خواستم بر دین سلمانت کنم ، اما نشد

یک دلِ پُر زخم آوردم ، ببینی عاشقم
اینچنین شاید که گریانت کنم ، اما نشد

روبرویت ، تا بیابا نها دویدم ، سالها
دست در آغوش دستانت کنم ، اما نشد