شروع طوفان - امیر وحیدی

 

شروع طوفان

شاعر : امیر وحیدی

میان آتش و باران، مرا صدا می کرد
کسی که دلهره هایش، شروع طوفان بود

و بیت بعد که باران گرفت و شاعر مُرد
و اشک های زیادی که زیرِ باران بود

کسی شبیه من و ضَجه های تنهایی
کسی که مثل نَفَس های من، گریزان بود

شبیه یک تنِ بی سر، برهنه می رقصید
فرشته ای که نگاهش، عجیب حیران بود!!

دو چشم داشت، دو تا آسمانِ بی همتا
دو بال سرخ و سپیدی که بُور و عریان بود

غریبه بود، ولی بویِ آشنا می داد
دُرُست مثل همین خواب های خندان بود

کویر بود ولی ریشه های سبزی داشت
شروع دیگری از نقطه های پایان بود

تمام زندگی اش را گذاشت در باران
کسی که مثل غزل های من، هراسان بود

گریه کنم - امیر وحیدی

 

گریه کنم

شاعر : امیر وحیدی

مرا به ياد بياور كه زار گريه كنم
به شوق آمدنت بى قرار، گريه كنم

مرا به نام خودت با غزل صدايم كن
كه من به نام خودم انتظار، گريه كنم

مسيرِ آمدنت را چقدر دوره كنم؟!
چقدر جان بِكٓنٓم؟!...بى مزار، گريه كنم

چگونه رد شوم از روزهاى بعد از تو؟
چگونه پٓر بكشم؟!... بى حصار، گريه كنم

چقدر خواب تبر؟! زخم هاى پى در پى
به شوق تازه شدن در بهار، گريه كنم

چقدر سازِ مخالف شوم به هر بزمى؟
به زخمه هاى غم انگيز تار، گريه كنم

و باز مثل غزل هاى نيمه كاره ى خود
نٓفٓس بگيرم و قبل از فرار، گريه كنم

غروب ها بنشينم درون خود، تنها
غريب و بى كس و بى غمگسار، گريه كنم

دوباره مصرع آخِر، دلم گرفته عزيز
بيا كه تا لبِ ريل و قطار، گريه كنم

جنگ - امیر وحیدی

 

جنگ

شاعر : امیر وحیدی

همیشه جنگ پایان ماجرا نیست

گلوله ها، راه خودشان را طی می کنند و

سربازان در خواب های فرضی خود

پیر می شوند...

باچشم های بسته راه می افتم

شاید بهتر بود چشم هایت را بر می داشتم

تا دیگر در هیچ جنگی شکست نخورم...

از شما چه پنهان

دارم به سربازی فکر می کنم که

هیچ گاه نجنگید و

ذره ذره در آغوش معشوقه ی خیالی اش

شکست خورد...

قصه رفتن - امیر وحیدی

قصه رفتن

شاعر : امیر وحیدی

کلافه گشت و دوباره به آب و تاب افتاد
و چند قطره ی اشکی که رویِ قاب افتاد

دلش شبیه قدم هایِ شعر، می رقصید
والتهابِ نگاهش، بر آفتاب افتاد

دِرَنگ کرد و نکرد آن چنان که وِلوله ای
به جانِ خسته ی این بیت های ناب افتاد

شبی پرید و از این جا به آسمان ها رفت
و پلک های نجیبش که با شتاب، افتاد

چکید رویِ غزل از نگاه شب، اشکی
و اضطراب و تنِش هم به جان خواب افتاد

میان آینه، لختی دوید و بعد از آن
به یادِ خاطره ای تلخ، با طناب افتاد

دوباره قصه ی رفتن، دوباره لرزش اشک
ز چشمِ شاعر بیچاره، بی نقاب افتاد

دلتنگی - امیر وحیدی

 

دلتنگی

شاعر : امیر وحیدی

غروب... ساعت شش، انتظارِ دلتنگی
نشسته بود زنی از تبارِ دلتنگی

دلش دَوام نیاورد آسمان باشد
و رفت با غزلی از غُبارِ دلتنگی

ببین که فرصت مُردن نداشت حتی زن!
میانِ ثانیه ها و مزارِ دلتنگی

دلش نخواست بگوید: که دوستت دارم
اگرچه بود زبانش، دچارِ دلتنگی

نگاه کرد به مرد و تنش که عریان بود
شکُفت خاطره ها در بهارِ دلتنگی

و مرد خواست بگوید که ناگهان برخاست
لَبالَب از هیجان و فِشارِ دلتنگی

سکوت بود و صدایی به گوش می آمد
صدای هِق هِق مردی، کنارِ دلتنگی