نیمه گمشده - رضا احسان پور

نیمه گمشده

شاعر : رضا احسان پور

«الا ای آهوی وحشی کجایی؟»
که دارم با تو قصد آشنایی

که من تنهام و سرگردان و بی کس
بیا تا با تو من وصلت کنم پس

اگرچه ظاهراً گردن کلفتم
ولیکن باطناً زیبای خفته‌م!

اگر چه ظاهراً من چیز! هستم
ولیکن نَرم چون ساویز هستم!

بیا تا خطبه‌ی عقدی بخوانیم
خدایی می‌شود؛ ما می‌توانیم

چرا هی باشم اینطوری مشوّش؟
چرا گاهی نباشم خرّم و خَـ(و)ش؟

رفیقت می‌شوم از بیخ، از جان
رفیقی بی‌کلک، مانند مامان

الا ای آهوی وحشی کجایی؟
اِهِنّی! یا اُهُنّی! یک صدایی!

برای عشق، تهران پایتخت است
سفیدندنده‌ی هرگونه بخت است!

به عشق دیدنت آواره گشتم
درِگوشی بگم: بیچاره گشتم

چرا اینقدر، خوشگل دارد این شهر؟
مگر با بنده مشکل دارد این شهر؟!

به مترو بنگرم، تویش تو بینم
به خودرو بنگرم تویش تو بینم

به هر جا بنگرم، تاکسی، بی‌آرتی
به هر جا بنگرم کلاً تو هستی!

به هر کس می‌رسم می‌پرسم از او:
"گلی گم کرده‌ام! آهوی من کو؟!

بگو آهوی من آیا تو هستی؟
تو هستی؟ یا تو هستی؟ یا تو هستی؟"

به مینا، پانته‌آ، پروین و مهسا
به ساناز و به لیلا و پریسا...

همه گویند، […] جای خالی! هستم
خدا یاره مویه، کلاً به دستم! 

من از بس که پی‌ات گشتم، شدم گیج
و گشتم منصرف از امر تزویج

همان بهتر عزب‌اُقلی بمیرم
بجای اینکه گُل‌گیجه! بگیرم

الا ای آهوی وحشی، کجایی؟
برو بابا! نمی‌خواهد بیایی!

خالی - رضا احسان پور

خالی

شاعر : رضا احسان پور

دوست دارم باشی امّا نیستی که نیستی
دور نه! نزدیک... اینجا... نیستی که نیستی

نیستی یا هستی امّا من نمی‌بینم تو را؟
من نمی‌بینم تو را یا نیستی که نیستی؟!

بغض من پر می‌شود از خاطراتی مشترک
خاطراتی که در آنها نیستی که نیستی

آنچنان رفتی که دیگر از تو ردّی نیست... آه!
بی‌وفا! در خواب حتّی نیستی که نیستی

صفحه‌ی تقویم من، آیینه در آیینه است
همچنان دیروز، فردا نیستی که نیستی

سکوت - رضا احسان پور

سکوت

شاعر : رضا احسان پور

کسی فرق میان خوب را با بد، نمی‌فهمد
کسی حال مرا آن‌گونه که باید، نمی‌فهمد

مسافر، می‌رود؛ هرگز نمی‌ماند؛ نمی‌ماند!
و از مبدأ، به جز رفتن، به جز مقصد نمی‌فهمد

چرا بیهوده از رفتن، سفر کردن بگویم؟ هان؟
که هرگز لذّت جاری شدن را سد نمی‌فهمد

اگر حتّی تو هم گفتی که حالم را نمی‌فهمی
خودم را گول خواهم زد که او شاید نمی‌فهمد!

خودم را گول خواهم زد که او یک روز می‌فهمد
که او تا آن زمانی که نمی‌خواهد، نمی‌فهمد

جاری - رضا احسان پور

جاری

شاعر : رضا احسان پور

عهد بستیم که من جا نزنم... ممکن نیست
پُرم از موج... به دریا نزنم؟ ممکن نیست

یوسفی بنده‌ی من باشد و در پیرهنش...
چنگ چون چنگ زلیخا نزنم؟ ممکن نیست

سهمم از وسوسه‌ها، سیب نباید باشد
بوسه بر گونه‌ی حوّا نزنم؟ ممکن نیست

عشق پیداتر از آن است که پنهان ماند
به جنون، رنگ تماشا نزنم؟ ممکن نیست

گفته بودم که دگر شعر نمی‌گویم... آه...
گفتم امّا چه کنم؟ جا نزنم؟ ممکن نیست!

می شود - رضا احسان پور

می شود

شاعر : رضا احسان پور

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم

عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم

دل به دریا می‌زنم... دل را به دریا می‌زنی؟
تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم

زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه... 
نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم