می ترسم - امیرعلی نوری

 

می ترسم

شاعر : امیرعلی نوری

نه مغرورم، نه دلسنگم، نه از تحقیر می ترسم
پر از بغضم ولی از اشک بی تاثیر می ترسم

حریفی خسته ام، شطرنج بازی که کم آورده
که از پیچیده بازی های این تقدیر می ترسم

”میایی، چای می نوشی، برایت شعر می خوانم...”
من از سردرد این رویای بی تعبیر می ترسم

هم از تهران پرجمعیت آشفته بیزارم
هم از تنها شدن در خانه ی دلگیر می ترسم

دلم صحرا و دریا را به آتش می کشد روزی
ازین دیوانه، این مجنون بی زنجیر می ترسم

عاشق - امیرعلی نوری

 

عاشق

شاعر : امیرعلی نوری

من عاشق شب، عاشق چشمان تو هستم
آغازترین نقطه ی پایان تو هستم

در من اثر مهر تو یک راز مگوی است
من تشنه ی این تابش پنهان تو هستم

ای شعرترین ! سخت ترین قافیه! دریاب!
جان غزلی، من غزلِ جانِ تو هستم

در من نفس پاک اهورای تو گل کرد
از روز ازل، در پِیِ تو، زآنِ تو هستم

چون گیسوی آویخته بر زمزمه ی باد
عمریست که بیتاب و پریشان تو هستم

من شاعر سرگشته ی شبهای جدایی
عمریست به این شیوه غزلخوان تو هستم

امشب تو فقط ماه تماشایی من باش
من عاشق شب، عاشق چشمان تو هستم...

تمنا - امیرعلی نوری

 

تمنا

شاعر : امیرعلی نوری

حرفهایت را نمیگویی،چه با ما میکنی
قلب و چشمم را ببین غرق تمنا میکنی

میکشی دستی به روی گیسوان من به ناز
این حقیرت را عزیزم شاه دنیا میکنی

دست من را میفشاری در میان دست خود
دوستت دارم عزیزم را که نجوا میکنی

چند روزی هم عزیزم عزم رفتن کرده ای
عاشقی ،حق داری و امروز و فردا میکنی

چشم در چشمان من کردی نگاهی مستمر
خوب میدانم که میمانی و غوغا میکنی

آینه - امیرعلی نوری

 

آینه

شاعر : امیرعلی نوری

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

شبیه بارانی - امیرعلی نوری

 

شبیه بارانی

شاعر : امیرعلی نوری

شبيه بام سفالي، شبيه باراني
و مثل شب‌نم گل‌هاي خانه مي‌ماني

هميشه گفته‌ام اين را دوباره مي‌گويم
به سردي‌ي تن من كرسي‌ي زمستاني

تو عاشقي... يا من؟ هيچ‌كس نمي‌داند
براي من غزل عاشقانه مي‌خواني

قشنگي‌ي تو در اين سطرها نمي‌گنجد
قصيده‌اي بايد مثل شعر خاقاني

چه‌گونه با تو بگويم كه دوست‌ات دارم
تو شعرهاي مرا نانوشته مي‌خواني

اگر اجازه دهي يك شباهت ديگر
مقدسي تو شايد عروس قرآني

و وزن و قافيه گم شد در اين غزل، هر چند ـ
كه دست‌پاچه‌‌گي‌ام را تو خوب مي‌داني