زندگینامه محمد بیابانی

"برای جستجو در اشعار محمد بیابانی کلیک کنید"

محمد بیابانی

محمد بياباني در هفتم خرداد سال 1324 در بوشهر به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بوشهر گذراند. سپس براي ادامه تحصيل و گذراندن دوره دو ساله تربيت معلم وارد دانشسراي کشاورزي شيراز شد. وی از سال 1341 سرایش اشعار بومی را آغاز کرد. سپس با طلا بهرامي ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج يک دختر و دو پسر با نام هاي خوشه ، برديا و آبتين است. محمد بیابانی در بامداد روز چهارشنبه 21 ماه اسفند 1381 بر اثر سرطان ريه در خانه خويش در بوشهر درگذشت.

  اشعار محمد بیابانی

پری که تر نکرده لب از پرواز

 

و باز طاقت ره ، ساری ست
به خنده های در آتش گرفته ام بنگر
به دست بی سببم
از زمین اگر خالی ست
دو چشم
سر بریده به دنبال
و من در آینه او را بر آب می پاشم
خروش یک قفس احساس
پری که تر نکرده لب از پرواز
و گریه چندی گاه ست
و من در آینه او را بر آب می پاشم
گیاه خون سیاوش روانه ی رستن
صدف نشانه ی دیگر
و چند قطره ی باد
و من در آینه او را بر آب می
پاشم
سفر : هنوز تو را می برد
و مرده : از سر گلهای تازه می گذرد
و عشق : خانه اگر دور می شود
با اوست
و من در آینه او را بر آب می پاشم
بگو : دوباره در این گاهواره
حرفی هست
و کوکبی تنهاست
و موریانه در اندوه کوچه ها جاری ست
و من در
آینه او را بر آب می پاشم

و نبض این رگ نی وار

 

مریز باله به ره ای واال
عبور
از تو گذر می کند
و خط خاک
که با من برابر افتاده است
و نبض این رگ نی وار
مسافتی ست
سکوت دستم اگر پلک می زند فریاد
دو قطره
صورت شب
جهد من اگر جاری ست
سفال
می ترکم هر بار
سکوت دستم اگر پلک می زند فریاد
صدای آخرم
حلقوم دره می شکند
و امتداد تو بی همراه ست
سکوت دستم اگر پلک می زند
فریاد

غروب موجز گل ها

 

هوای پشت سرم تنهاست
غراب
شکل تازه ی باران
و کوچه در پرواز
بدان که مرگ
حامی چشمان دیگری ست
که سمت
سرنوشت جهان را
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
چراغ دیگرم آن گاه
کبوتری که گلوی سپیده می چیند
ترنج ایستاده بر آتش تویی
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
میان عطر و افق
باز اگر سحر خالی ست
حواس سیبم اگر کوتاه
و سنگ و سال به هم می
زنم
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز

با دامنی پر از پریده خاکستر

 

فتاده خیمه ی بی من ماه
حتی هنوز پشت اقاقی ست
با دامنی پر از پریده ی خاکستر
بی وقفه بوریای سحر می زند
بر آب
جذر تو بر شقایق قربانگاه
تا پیری ام نهاده در آن بالا
مشتی پر رها شده بر گلسنگ
تا دیده عطر نارس نیزار
جذر تو بر شقایق قربانگاه
دریا به رنگ چهره ی ما
رد چهار شاخه بر آن دیوار
مهتاب رابه نیم جو
از من جلو زده ست
نوباوه ای هنوز
جذر تو بر شقایق قربانگاه