زندگینامه وحشی بافقی

"برای جستجو در اشعار وحشی بافقی کليک کنيد"

وحشی بافقی

کمال الدین بافقی متخلص به وحشی از شعرای زبردست قرن دهم است . وی در اواسط نیمه اول قرن دهم در بافق به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش طی کرد . او در مدت عمر مانند خواجه شیراز از مسافرت های دور و دراز احتراز می جست و جز به کاشان و عراق سفر نکرد . وحشی بافقی در حدود سال 999 هجری قمری درگذشت . مزار وی در محله سربرج یزد در برابر مزار شاهزاده فاضل ، برادر امام هشتم قرار دارد . آثار باقیمانده وی عبارتند از دیوان اشعار ، مثنوی خلد برین ، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین که این آخری به علت فوت وی ناتمام ماند و قرن ها پس از او وصال شیرازی آن را به اتمام رساند .

  فرهاد و شیرین ( سرآغاز - امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق )

  ناظر و منظور ( سرآغاز - دایره پرگار سخن را از پرگار خانه دو زبان ساختن )

  خلد برین ( سرآغاز - حکایت 6 )

  قصاید ( 41 قصیده )

  قطعات ( 43 قطعه )

  مثنویات ( سرآغاز - در هجو کیدی )

  ترجیع بند - ما گوشه نشینان خرابات الستیم

  ترکیبات ( شرح پریشانی - سوگواری بر مرگ برادر )

  رباعیات ( 66 رباعی )

سر آغاز

 

زهی نام تو سر دیوان هستی
ترا بر جمله هستی پیش دستی
زکان صنع کردی گوهری ساز
وزان گوهر محیط هستی آغاز
به سویش دیده قدرت گشادی
بنای آفرینش زو نهادی
ازو دردی و صافی ساز کردی
زمین و آسمان آغاز کردی
به روی یکدگر نه پرده بستی
ثوابت را ز جنبش پا شکستی
به تار کاکل خور تاب دادی
لباس نور در پیشش نهادی
به نور مهر مه را ره نمودی
نقاب ظلمتش از رخ گشودی
نمودی قبلهٔ کروبیان را
گشودی کام مشتی ناتوان را
به راه جستجو کردی روانشان
به سیر مختلف کردی دوانشان
جهان را چار گوهر مایه دادی
سه جوهر را از او پیرایه دادی
تک و پوی فلک دادی به نه گام
زمین را ساز کردی هفت اندام
شب و روزی عیان کردی جهان را
دو کسوت در بر افکندی زمان را
طلب کردی کف خالی زعالم
ز آب ابر لطفش ساختی نم
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
برای گنج عشق خود طلسمی
چو او را بر ملایک عرض کردی
ملک را سجده او فرض کردی
یکی را سجده‌اش در سر نگنجید
به گردن طوق دار لعن گردید
در گنجینه احسان گشادی
در آن ویرانه گنج جان نهادی
نهادی در دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
به ده کسوت نمودی ارجمندش
به تاج عقل کردی سر بلندش
نهادی گنج اسما در دل او
ز لطفت رست این گل از گل او
به او دادی دبستان فلک را
نشاندی در دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودی
در آن باغ بر رویش گشودی
چو حورش برد از جا میل دانه
به عزم دانه چیدن شد روانه
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
به رخش راندنش بستند قسطاس
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بی برگی لباس برگ در بر
حدیث نا امیدی بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
نوای ناله بر گردون رسانید
به عزم توبه اشک خون فشانید
که یارب ظلم کرده بر تن خویش
ببخشا تا نمانم زار از این بیش
از آن قیدش به احسان کردی آزار
به خلعت‌های عفوش ساختی شاد
اگر آدم بود پرورده تست
و گر عالم پدید آوردهٔ تست
تویی کز هیچ چندین نقش بستی
ز کلک صنع بر دیبای هستی
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
وز او دادی محیط چرخ را موج
به راهت کیست مه رو بر زمینی
چو من دیوانه گلخن نشینی
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
به روی او ز خاکستر نشان چیست
فلک را داغ خور بردل نهادی
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
بلی رسم جهانست اینکه هر روز
بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز
درون شیشه چرخ مدور
ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها در پا نشسته
تو بستی بر کمر گه کوه را زر
صدف را از تو درگوش است گوهر
ترا آب روان تسبیح خوانی
پی‌ذکر تو هر موجش زبانی
صدف را خنده در نیسان تو دادی
دهانش را ز در دندان تو دادی
فلک را پشت خم از بار عشقت
دل مه روشن از انوار عشقت
نهی درج دهان را گوهر نطق
دهی تیغ زبان را جوهر نطق
به کنهت فکر کس را دسترس نیست
تویی یکتا و همتای تو کس نیست
به نام تست در هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان
که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود در گنج بیان را
سرای چشم مردم روشن از چیست
در این منظر فتاده سایه از کیست
زهی آثار صنعت جمله هستی
بلندی از تو هستی دید و پستی
منم خاکی به پستی رو نهاده
به زیر پای نومیدی فتاده

نظر اعتبار بر صورت عالم گشودن


ایا مدهوش جام خواب غفلت
فکنده رخت در گرداب غفلت
ازین خواب پریشان سر برآور
سری در جمع بیداران در آور
در این عالی مقام پر غرایب
ببین بیداری چشم کواکب
تماشا کن که این نقش عجب چیست
ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست
که می‌گرداند این چرخ مرصع
که برمی‌آرد این دلو ملمع
که شب افروز چندین شب چراغ است
که ریحان کار این دیرینه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سیر بخش پای ماه است
چه جذب است این کزین دریای اخضر
به ساحل می‌دواند کشتی خور
چه لنگر کوه را دارد زمین گیر
فلک را هست این سیر از چه تأثیر
ز یک جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش کند ساز
چه حال است این کز او می‌خیزد آواز
چرا انگشت جنبانی چو در مشت
نیاید چون زبان در حرف انگشت
ترا راه دهان و گوش و بینی
یکی گردد بهم چون نیک بینی
چرا بینی چو گیری نشنوی بوی
چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی
چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ
حکایت گوش کن یک دم در این پیچ
برون از عقل تا اینجا کسی هست
که او در پرده زینسان نقشها بست
درین پرده که هر جانب هزاران
فتاده همچو نقش پرده حیوان
بیا وحشی لب از گفتار دربند
سخن در پرده خواهی گفت تا چند
همان بهتر که لب بندی ز گفتار
نشینی گوشه‌ای چون نقش دیوار

دست نیاز به درگاه بی‌نیاز گشودن


خداوندا گنهکاریم جمله
ز کار خود در آزاریم جمله
نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ
ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ
ز ما غیر از گنهکاری نیاید
گناه آید ز ما چندانکه باید
ز ننگ ما به خود پیچند افلاک
زمین از دست ما بر سرکند خاک
سیه شد نامه ما تا به حدی
که نبود از سفیدی جای مدی
رهانی گر نه ما را زین تباهی
چه فکر ما بود زین روسیاهی
بدین سان رو سیه مگذار ما را
بیار آبی بر وی کار ما را
الاهی سبحه دست آویز من ساز
به سلک اهل تحقیقم وطن ساز
بسان رحل مصحف برکفم نه
لب خندان چو رحل مصحفم ده
به خط مصحفم گردان نظر باز
خط مصحف سواد دیده‌ام ساز
بده مفتاحی از سطر کلامم
وزان بگشای قفل از گنج کامم
ز اوراق کلامم بخش آن مال
که تا جنت توان شد فارغ البال
به ذکر خود بلند آوازه‌ام کن
رفیق لطف بی‌اندازه‌ام کن
که از من رم کند مرغ معاصی
روم تا بردر شهر خلاصی
سرشکم دانهٔ تسبیح گردان
مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان
بود کاین سبحه گردانیدن من
برد آلودگی از دامن من
بیفشان از وضو بر رویم آن آب
که از غفلت نماند در سرم خواب
دهم مسواک و تسبیح توکل
که دیو طبع خود را ز آن کنم غل
کمندی ساز پیچان سبحه‌ام را
کز آن در کاخ فردوسم شود جا
چو در طبعم شود میل گناهی
ز رحل مصحفم ده سد راهی
به گل مگذار تخم آرزویم
دهش سرسبزی از آب وضویم
منم چون نامه خود روسیاهی
سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی
نگاهی کن که رو آرم به سویت
رهی بنما که جا گیرم به کویت
الاهی جانب من کن نگاهی
مرا بنما به سوی خویش راهی
چو وحشی جز گنه کاری ندارم
تو میدانی که من خود در چه کارم
اگر بر کرده من می‌کنی کار
عذابی بدتر از دوزخ پدید آر
که جرم من چوجرم دیگران نیست
گناهم چون گناه این و آن نیست
به چشم مرحمت سویم نظر کن
شفیع جرم من خیرالبشر کن

مثقب خامه را بر گوهر نهادن


رقم سازی که این زیبا رقم زد
نوشت اول سخن نام محمد
چه نام است اینکه پیش اهل بینش
شده نقش نگین آفرینش
ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ
نوشتش در دل خود لوح محفوظ
ز نقش حلقهٔ میمش دهد یاد
قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد
بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام
که همچون دال بوسد پای این نام
کمال نامداری بین و عزت
که نامش را به این حد است حرمت
شه خیل رسل سلطان کونین
جمالش مهر ومه را قرةالعین
چو رو در قبلهٔ دین پروری کرد
به دوران دعوی پیغمبری کرد
شک آوردند گمراهان حاسد
به صدق دعویش جستند شاهد
پی دفع شک آن جمع گمراه
دو شاهد شد به صدق دعویش ماه
از این غم سایه دارد رو بدیوار
که در راهش نشد با خاک هموار
چو جوهر بود آن سرچشمهٔ نور
که بودش سایه از همسایگی دور
مگر از شوق بیخود گشت سایه
چو شد همراه آن خورشید پایه
زهی نور تو بزم افروز عالم
وجودت زبدهٔ اولاد آدم
خلیل از خوان تو رایت ستانی
خضر از فیض جامت تشنه جانی
ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد
از آن بر طارم چارم قدم زد
اگر راه دو رنگی آورد پیش
نشانندش به گردون بر خر خویش
چه شد گر آفتاب عالم آرا
به صورت پیشتر گشت از تو پیدا
شهی بر خلق آخر تا به اول
شهان را پیش پیش آرند مشعل
جهان را کار رفت از دست دریاب
برآور یا رسول الله سر از خواب
ز هجران تو پیچد سبحه برخویش
به کارش سد گره از دوریت بیش
به خارستان حرمان تو مسواک
ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک
به جست وجوی تو خم گشته محراب
مصلا بر زمین افتاده بی‌تاب
به یاد مقدمت ای قبلهٔ دین
ز غم سجاده دارد بر جبین چین
ز پایت تا جدا افتاد نعلین
به خاک ره ز پا افتاده نعلین
از آن سر مانده بر دیوار منبر
که او را چون تو سروی رفته از سر
ز هجرت جمله را از دست شد کار
زمان دستگیری گشت مگذار
شدند از دست محتاجان لطفت
بیاور آیتی از خوان لطفت
پی مهمانی این جمع محتاج
بیار آن تحفه کوردی ز معراج