سنگریزه

شاعر : کیانوش خان محمدی

از بچگی زخمی داشتم که چند سنگ ریزه را بلعیده بود

بر هر سنگ ریزه نام یکی از دوستانم را گذاشته بودم

ما بچه‌های شادی بودیم

که از انگشت‌های کوچکمان بولدوزرهایی بزرگ می‌ساختیم

از مشتی خاک، کوه هایی بلند

و از کاسه‌ای آب، دریاچه‌هایی عمیق

ما از هم نمی‌رنجیدیم

مثلا من به قلب دوستم شلیک می‌کردم

او بدون دلخوری می‌مرد

و آن قدر به من ایمان داشت

که با قلقلکی زنده می‌شد مبادا چشم‌هایم تر شود

با قلقلکی زنده می‌شد مبادا چشم‌هایم ...

چشم‌هایم

تر شده بود

اما

با هر چه تکان زنده نمی‌شد

با هر چه سیلی با هر چه اشک

ما به هم ایمان داشتیم

با هم

دریاچه‌ها را در کاسه ریخته بودیم

و کوه‌ها را در مشت گرفته بودیم

دلخوریش از من نبود

از این بازی بود که در آن

بولدوزرها چنگال‌هایی بزرگ بودند

و خاکریزها زخم‌هایی بر تن زمین

ما هم چیز مهمی نبودیم

شاید چند سنگریزه در یک زخم

 

تا آخر دنیا

شاعر : محمدرضا شرفی خبوشان

به مرتضی گفتم

تا وقتی بمیری،

مجبوری مؤدب باشی

چون پایی نداری که دراز کنی

یحیی گفت

از تهِ گلویش:

دَمِ خودم گرم

دیگر سر کسی داد نمی‌زنم

اصغر مرده بود از خنده

به آستین‌های خالی‌اش نگاه کردیم

دستی نداشت

که دراز کند

تا آخر دنیا

توی سفره کسی

دست نمی‌برد

چقدر خندیدیم!

تا آخر دنیا

تا آخر دنیا، امّاهمه ما دل داشتیم

و آن شب

با دلهای وامانده‌مان

آنقدر خندیدیم

که حتّی اشک از گوشه تنها چشم من

بیرون آمد

 

خورشید لبخند

شاعر : مصطفی کارگر

دوباره سرم گرم باران شده‌ست
هم آواز دستان طوفان شده‌ست

 دوباره خبر می‌رسد خسته‌ام
به مهمانی گریه پیوسته‌ام

  دوباره صدایم زده دردها
جدا مانده‌اند از دلم مردها

 در ایام حیرانی روزها
شدم مرد طوفانی روزها

  رسد از افق‌ها صدایی غریب
صدای بلندای امن یجیب

  زمین تشنه‌ی لحظه‌ای رفتن است
پر از باور سرخ جان‌کندن است

  من از جوشش رفتن آسوده‌ام
همیشه اسیر زمین بوده‌ام

 ولی کم‌کم از پشت فریادها
نمایان شود جلوه‌ی یادها

 دلم دارد از دورها می‌رسد
از آیین انگورها می‌رسد

 از آنجا که مردانه‌هایش همه
تماشاگرانند در همهمه

  از آنجا که نور حبیبی رسید
و آواز سرخ غریبی رسید

  غزل‌گریه‌هایی سراپا امید
به رقص آمده پشت نام شهید

  من و خواهش و دست و شور نیاز
من و لکنت و اشک و سوز و گداز

 من و شیونی ساده از جنس آه
شبیه شبی محو فانوس ماه

 سکوتی به لب‌های آتشفشان
هماهنگ با بودنی بی‌نشان

 چهل بیت پابوس دریا شدن
سراپای ساحل تماشا شدن

 چهل فصل فانوس صحرای بعد
رسیدن به رویای شب‌های بعد

 چهل واژه تا غربت مثنوی
که شاید در این راه عاشق شوی

 قلم تاب لالایی خود نداشت
و بر شانه‌‌ی خط‌خطی سر گذاشت

  به هم زد جنون‌مندی سال را
و محکم گره زد پَرِ شال را

 سفر تا تماشای پرواز کرد
پر و بال اندیشه را باز کرد

 قدم‌های آرام آرام زد
و در آسمان خدا گام زد

 جهان محو خورشید لبخند بود
منقش به غوغای سربند بود

 زمان جلوه در جلوه تکثیر شد
صفای تبسم جهانگیر شد

  زمین بوی یک جمکران غم گرفت
جماران جماران خدا دم گرفت

  رسیدن رسیدن بلا دور بود
چشیدن چشیدن خُم نور بود

 جنون در جنون زندگی‌های ناب
نظر در نظر خنده‌ی آفتاب

 ولی آه از حال بیچاره‌ها
رها مانده فریاد آواره‌ها