واژه ها - عبدالرضا قنبری
واژه ها
شاعر : عبدالرضا قنبری
مهربان ترین واژه ها را
در جاده های غربت
تابلو خواهم کرد
وآینه خواهم شد
در پیچ تند نگاهت
و
زیبا ترین واژه را
در تنهایی خویش
به تماشا خواهم نشست.
واژه ها
شاعر : عبدالرضا قنبری
مهربان ترین واژه ها را
در جاده های غربت
تابلو خواهم کرد
وآینه خواهم شد
در پیچ تند نگاهت
و
زیبا ترین واژه را
در تنهایی خویش
به تماشا خواهم نشست.
تساهل
شاعر : جواد مهدی پور
رشته ی پاشیده ی پیمان نمی آید به دست
گنج زیـــر سنگ هم آسان نمی آید به دست
آبروی هیچ کس را پیش نا محرم نــــریز
آبروی هیچ کس ارزان نمی آید به دست
دوره ی ما بهتـــرین دوران یک آیینـــــه بود
با چنین تدبیر، آن دوران نمی آید به دست
ما برای عزت ایران ، عزیـــــــزان داده ایم
با تساهل عـــزت ایران نمی اید به دست
من به شیخ شهر گفتم غافل از شیطان نباش
با ریا و شیطنت ایمـــــــــان نمی آید به دست
برگ قــــــــــرآن را مزن بر نیزه ی تزویر و زر
با شیوخ نهروان قــــرآن نمی اید به دست
هیچ مهمان را به رســـم جاهلی بیرون نران
بی عنایات خدا مهمـــان نمی آید به دست
باران
شاعر : امیر وحیدی
و باز شد در و مردی خزید در باران
و باد بوی تنش را وزید در باران
دوباره عقربه ها را عقب کشید و نشست
و پله پله تنش را کشید در باران
برهنه روی نفس های باد می رقصید
سیاه گیسو و رقصی چو بید در باران
سکوت و بُهت عجیبی ز پیکرش گُل کرد
و تَن تَتَن، تَن خود را شنید در باران
جدا از این من و ما بود و هرچه بود و نبود
نگاه گم شده ای ناپدید، در باران
تنی به آب زد و زیر آسمان گُم شد
و زیر پیرهنش، آرمید در باران
سلام کرد به قابی که سرد و خالی بود
گلوی خاطره ها را بُرید در باران
تمام زندگی اش را گذاشت در بیتی
و شاه بیتِ دلش را ندید در باران
فقط به حکم غزل، پا گذاشت در بیتم
و چکه چکه غزل را، چکید در باران
تنش بدون سرش، عاشقانه می رقصید
فرشته ای شد و ناگه پرید در باران
مفاعلن فعلاتن، چکید بر سَرِ شعر
شکست پُشت غزل را، خمید در باران
زمان دفن غزل را درست یادم نیست
که ناگهان غزلی آفرید در باران
بلبل و بوته مریم
شاعر : امیرعلی نوری
بلبلی روزی کناربوته ی مریم نشست
شدغزلخوان نعره هازد گردمریم مست مست
گفت مریم ازچه اینسان واله ودیوانه ای
گفت بلبل عطروبویت برده هوشم رازدست
بوده ام همصحبت صدنسترن صدرازقی
درمیان باغی ازگل بردلم مریم نشست
آنچنان ازرنگ وبویش گشته ام دیوانه من
هرکسی داردبتی من هم شدم مریم پرست
درمیان باغ وگلشن آشیانی داشتم
دل چوشد محورخت ازباغ واز گلشن گسست
بی اختیار
شاعر : جواد مهدی پور
مانند رود باش و از کوهســــار بگذر
چون ابر بر گل و خار، باران ببار بگذر
تعریف و طعنه ی خلق ، مانند گرد شیشه ست
آیینه باش و از آن گـــــــــــــرد و غبـــــــــار بگذر
پندار خود پرستی آیین لات و عزّی ست
بشکن بت درون را از این حصـــــــار بگذر
گاهی غزال زیبــــــا دام خطیر باشد
هشیار باش و از آن بوس و کنار بگذر
هر جا که عرصه را بر فرزانه تنگ دیدی
خود را بزن به آن راه ، دیوانــــه وار بگذر
وقتی شکار در دام ، با پای خود می افتد
مردانگی بکن از خون شکــــــــــــار بگذر
جبرست عشق ، عاشق " معشوق " می پرستد
در زندگی به هــــــــــــر حال بـــــــــی اختیار بگذر