زندگینامه یدالله رویایی

"برای جستجو در اشعار يدالله رويايی کليک کنيد"

یدالله رویایی

یدالله رویایی در هفده اردیبهشت سال ۱۳۱۱ در دامغان به دنیا آمد . آموزش‌های دبستانی و دبیرستانی خود را ابتدا در زادگاهش ، و از آن پس در تهران در دانشسرای شبانه‌روزی تربیت معلم به پایان رساند و سالی چند به کار تدریس و سرپرستی امور اوقاف دامغان اشتغال داشت . نوجوانی و جوانی او به تمایلات مارکسیستی و مبارزه در حزب توده‌ی ایران گذشت . در سال ۱۳۳۲ به دنبال کودتای ۲۸ مرداد و فرار از دامغان چندی به زندگی مخفی و ترک و گریز گذرانید و سرانجام در اسفندماه همان سال دستگیر و به زندان افتاد

زندان های او : زندان باغشاه ، زندان زیرطاقی (زیرزمین مخوف پلیس تهران) ، زندان موقت ، و یک بار دیگر در سال ۱۳۳۶، زندان لشگر ۲ زرهی سلطنت‌آباد
رویائی پس از خروج از زندان اولین شعرهای خود را در۲۲ سالگی نوشت و در مجلات آن زمان با نام مستعار «رویا» منتشر کرد و همزمان به تحصیلات خود در رشته‌ی حقوق سیاسی تا اخذ درجه‌ی دکترای حقوق بین‌الملل عمومی ادامه داد و از آن پس در وزارت دارایی به استخدام درآمد و به عنوان ذیحساب و سرپرست امور مالی در ادارات و مراکز دیگر دولتی از جمله وزارت آب و برق ، سازمان تلویزیون ملی ایران و... به کار پرداخت
کنفرانس‌ها و مصاحبه‌ها همیشه از فعالیت‌های دیگر اودر کنار امر نویسندگیش بوده است . یدالله رویائی سال‌ها در «آنوِرونویل» ، ده کوچکی در مزارع نورماندی ، به سر می‌برد . او هم‌اکنون در پاریس کار و زندگی می کند.

  مجموعه بر جاده های تهی ( صبح - پایان )

  مجموعه من از دوستت دارم ( در آفتاب سبز نگاه او - من از دوستت دارم )

  مجموعه دلتنگی ها ( 25 بخش )

صبح

 

جرس از همهمه افتاد كه باز
كاروان افتد در راه درنگ
 نای آوازگر پیك خروس
به هر آن دور طنین داد چو زنگ
شب سپیدی زد و چون مار گریخت
روز ماری گشت آغوش گشود
قطره قطره همه دنیای وجود
 ریخت در دامن این مار كبود
ریخت بر خاك همه اختركان
خاك رخساره دگر بگرفت
سایه های دشت از هم واشد
دشت خمیازه ز پیكر بگرفت
 لحظه ای در آن هر چه مشكوك
 لحظه در آن همه چیز از هم دور
لحظه ای در آن هر چیز رفیق
 لحظه در آن هر چه مبهم و كور
آسمان آشتی دشمن و دوست
گرگ و میش از یك جوی آب خورند
روی باروی ویران افق
نیزه زاران طلا تاب خورند
طاق تا بربندد در ره نور
رنگ ها می جنبند از همه جا
شاخه ها ساخته گهواره صوت
سایه ها رانده ز هم چون گله ها
روی هر نقش تولد بنشست
زندگی لذت تكرار گرفت
فوج رنگین صداها رمه وار
 دشنه از دست شب تار گرفت
روی پیشانی گلدسته شهر
 صبح بنشسته و ره رویا زد
 خوابها بشكست از جنبش نور
 نبض حركت در ژرفاها زد

شب

 

شب نمی جنبد از جا كه مباد
 آب ها آغوش آشفته كنند
با تن برهنه ماه در آب
موج ها قصه ناگفته كنند
لیك در جلوه خاموشی ها
صوت ها زندگی آغاز كنند
تا صداهای دگر برخیزند
 بی صدایی را جادو شكنند
باد شوخ از دل صحرا ها مست
 نرم می آید با ناز و غرور
 بر كف دریا اندازد موج
بشكند بر تن مه تنگ بلور
قلعه ویران تنها و در آن
 هر چه نجواست در اندیشه خواب
 نه طنین بسته در او شیهه اسب
 نه در او ریخته پرواز ركاب
سالها رفته نه پیدا با او
 نه خروش و نه خطاب و نه نفیر
می پزد در شب تاریك به دل
جلوه دور سواران اسیر
شب نمی جنبد از جا كه مگر
 خواب اختر ها سرریز شود
 جیرجیرك ز صدا افتد باز
 خامشی بانگ شب آویز شود
 آنزمان از پی نان طایفه ای
 در نشیب دره ها كوچ كند
مرده بر پشت زنی كودك و زن
بی خبر در ره شب گام زند
باز لالایی دلها بیدار
 بر لب مشتاقان ملتهب است
 باز نجوای دهانها تنها
آب باریك ته جوی شب است

غروب

 

آن زمان كز لب دریای غروب
 آب نوشد به فراغت خورشید
 در طربخانه بزم ملكوت
 دامن عشوه ببافد ناهید
روز پا در گل شب مبهم ومات
 روز نه شب نه نه آن است و نه این
 بهت و حیرت ز نهانگاه فلك
چنگ یازیده به سیمای زمین
دشت خود باخته از هیبت شام
 بر سر كوه نشسته اندوه
 ابر ها چون گل آتش رخشان
 آسمان را همه دل بار ستوه
خفته هر چیزی بیدار نگاه
 مانده هر چشمی بیمار فروغ
 دود برخاسته تا خیمه ابر
 هول ها بر شده با شكل دروغ
سبزه زاران غروب افسرده
 اختری در تپش روییدن
 باغ پاییز افق بی لبخند
علفی در عطش جوشیدن
عاشقی سوخته با رنج مدام
چشمه یاد بیاورده به جوش
 خط هر نقش بر او خیره شده
 گیرد از هر گل تصویر سروش
 كه مرا این هستی بی درد چه سود ؟
كس نچیدی بر و باری كه نكاشت
تا نبردم رد پا در ره دوست
 دوستم هیچكس از قلب نداشت
آنكه انسانش نام است دریغ
 نیست جز رانده نفرین نجات
 هوس خلقت و رویای دروغ
 دمل كوری بر جسم حیات

ظهر

 

آن زمان كز عطش ظهر زمین
بانگ خاموش به افلاك كشد
 روی بارویی كهنه به شتاب
سوسماری تن بر خاك كشد
از لهیب نفس تابستان
 دشت تف كرده و تب خیز و گران
 سگی آواره دود بر لب جوی
له له از تشنگی آرد به زبان
سایه ای تنها در راه كویر
 شیفته جلوه خاموش سراب
 پیش رو موج نمكزار سپید
 پشت سر دوزخ خورشید مذاب
پای پر آبله بردارد گام
می گشیاد عرق از چهره پیر
 در سرش نقش یكی كومه تار
 همه رویایش در آن كومه اسیر
جاده ها جادوی بی طعمه دشت
مانده تا دور بیابانها مات
می برد زیر نگاه خورشید
خاك گرمازده را خواب قنات
 برج متروك كه در سر می پخت
بغبغوهای كبوترها را
 اینكش یار همه خلوت كور
 اینك آواش همه مرگ صدا
 برج لالی همه تن شعله گرم
كاروان گیر زمان های كهن
اینك همه دل آهن سرد
مانده رویاگر چاووش و چمن
همه جا چشمه بیدار سكوت
در رگ هر چه كه پنهان جوشان
 همه جا خیمه خاموش صدا
 در تن هر چه كه پیدا ویران